پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : روند شخصي شدن سياست در هزاره جديد، اوج زيباشناختي كردن زندگي روزمره است و
پيروزياي ديگر براي آوانگاردهايي كه هنرشان را زندگيشان ميدانند چون
زندگي هنرشان است. نمايش فرديت به عنوان اصل مشروعيتبخش در تمامي حوزههاي
انساني وجه هنري جهانيشدن است: در «دهكده» (و نه شهر) جهاني همه بايد
همديگر را بشناسند و وقتشان را به كنجكاوي در زندگي يكديگر بگذرانند. از
همين رو، نبايد تعجب كرد اگر منتقدان مطبوعاتي ترجيح دهند به جاي
«نظريهبافي» يا حتي ارجاعات ناشيانه به هنرمندان و نويسندگان تاريخي،
احساسات خود در مواجهه با متون ادبي و آثار هنري را گزارش دهند، آن هم بدون
ميانجيگري هيچگونه امر كلي يا حتي اصول عام: «من هرگز از خواندن شعرهاي
شاعري بياستعداد عصباني نميشوم... . براي من قابل هضم نيست... براي من كه
قابل هضم نيست... چه بگويم كه عصبانيام از دستت...»؛ «من شعرهاي اين شاعر
را پسنديده و پذيرنده ميدانم... كتاب را با بيميلي خواندم»؛ «دارم به
روشني ميبينم مجتبي مينوي جوجهكباب را از گلو پايين ميدهد»؛ «مهمترين
بازخوانياي كه من از فاشيسم ادبي در ذهن دارم... مگر ما فرزندان هگل
نيستيم؟» در حالي كه در ميان شاعران و منتقدان پستمدرنيستي كه با متون
نظري بيگانه نيستند، شعار «حمله به زبان معيار و هنجارشكني از گفتار»
كاركرد اصل موضوعه را يافته است؛ رگهاي از گفتار و عمل شعري در ايران، با
ژستي حكيمانهتر و با ارجاع به پروژه «احياي نوآورانه سنت دهه 40» و
«بازخواني انتقادي ميراث شاعران مدرن»، دغدغه سويه جادويي-ارتباطي هنر ملي
را همساز خواب و خوراكشان كردهاند. مفهوم طلايي اين نگرش «زندگي انسان
امروز» است؛ يعني «زندگي فينفسه ارزش مطلق است»: چه فاجعه بزرگي اگر نشود
شعري را از حفظ خواند يا در نامههاي عاشقانه نوجوانها نفوذ نكرد؛ «انسان
بالاتر از فلسفه و سياست است»: آنها كه به جاي گشتن در خيابانها، چيزهايي
دركناپذير به السنه غريبه بلاد كفر ميخوانند، همانهايياند كه به توهم
ساختن بهشت روي زمين، جهنم ساختند؛ «شعر يعني بيان تخيليعاطفي هرچه امروز
ديده ميشود»:
همانگونه كه حساسيت روانكاو فرويدي به دو مورد حدي امر وراي معنا و امر
معمول، تحريفات محتوايي و معكوسگردانيهاي سامان ايدئولوژي را در
معصوميت و سطح ظاهري توقيف ميكند، فرمول «زندگي كينهتوزانه آدم
ميانمايه غيرامروزي» حقيقتِ ادبياتي است كه مكان نظري يا كارگاه
ايدئولوژيكش،«كارگاه ادبي» و وجه توليدش «صنايع دستي» يا «اقتصاد محلي
مبتني بر گردشگري» است: تمهيد يا مدولاسيون انتولوژيك «حد وسط» يا دستور
مطلق «كلي دروغ است» سازنده كل دستگاه ادبياتِ «با چهره انساندوستانه»
است: الف) نحوشكني كه نه، فقط پيچاندن عبارات براي غني ساختن زبان: صنعت
كنايه يا وارونهگويي يا به قول معروف، رندي. با ايستادن در ميانه گفتن و
نگفتن، نه با تعليق مرگبار نگفتن، با گفتنِ هيچ: دفاع از جهانبيني انتقادي
و انقلاب علمي روشننگري: از طرفي مصالحهگرانه دعوت به سكوت ميكند كه نه
افراط در نظريههراسي نه افراط در اولويت نظريه ادبي؛ اما بلادرنگ ميگويد
بياييد به كل تاريخ نقد معاصر نگاه كنيم، اما تاريخ اين داور اعتدالطلب
معجوني از رديف كردن عناوين و اخباري از بديهيات و فريبهاي ايدئولوژيك
برگرفته از جامعهشناسي و تاريخ تولد و مرگ چهرههاي شناختهشده ادبي، به
همراه شعارهاي فلسفي باب روز است كه به تناسب روز و مخاطب، از دفاع
آنارشيستي از فاشيسم تا سوسياليسم ليبرال مديران تبليغاتي يا مليگرايي
مصلحان دوتابعيتي جمهوريهاي عربي را با هم آشتي ميدهد. جاي شگفتي ندارد
كه كليد واژه اين گرايش «خلاقيت» باشد، خلاقيت به معناي كشكول، به معناي
تداعي آزاد «هر چه دل تنگت بخواهد» بدون رسيدن به سنتز يا كليت معنادار.
متونِ نظري منسجم و صورتبنديهاي منطقي را بدون درگيري با مفاهيم و
ديالكتيك فرمال محتوايشان، به شكلي كلي با استمداد از بلاغت يا رتوريك
برچسب «نظريهبازي» زده، از مباحثه بيرون ميراند، اما مدرس ثابت آكادمي
«كارگاه» است: علم بدون پارادايم و نوشتار نوعي مهندسيبازي با فن «نظر
مكمل» گويي طب عرفان و هندسه بوعلي چاره كار است. دنبال نظريهاي است كه
مستقيما عمل باشد، اما عملي كه نخراشيدگي «باور» نداشته باشد: نيما يوشيج و
فروغ فرخزاد چهرههاي ايدهآل هستند؛ چون اولي چهره بنيادگزار است و ايراد
به فرمولهاي سطحياي چون «شعر مدرن ابژكتيو است»، براي نظريهپرداز به
معناي حماقت «لفظگرايي» است و شاهد آوردن يك جمله از نامههاي احساسي آن
ديگري كه اصلا در پي صورتبندي كليت نظري برنيامد، برخورداري از رويينتني
«امثال عامه» است. صناعت ديگر، گرفتن مفهومي از دلوز يا رانسير است و
بازترجمهاش به اصطلاحات تذكرهنويسي يا تركيب دو جزء برگرفته از دو اصطلاح
متمايز اما ناآشنا براي اكثريت مخاطبان، متخصص يا عام، به تناسب موقعيت.
اگر بايد مدرن بود، «كاميكازه» و اگر سنتي، آماده «هاراگيري»اند: پيش از
ماتشدن، طومار ادبيات را «تراژيك» در هم ميپيچند و دستي ميشود در خدمت
زيبايي«رويا»ي تخريب ادبيات؛ اگر دير به خود بيايند و حتي نام و نبرد
نمادين تاديهناشدني باشد، «شجاعانه» رودهها و رنج خود را به نمايش
ميگذارند و «منزوي» ميميرند: هدف ثابت است: توليد شرم در ديگري و نشان
دادن دستهايي كه اگر خوني است، از رنج است: هم در بيرون خوردن و هم در
درون خوردن: هميشه طلبكار بودن، حتي اگر چند نشريه و انتشاراتي زير دستش
باشد، مينالد كه جايي براي او نميگذارند و قرباني توطئه است. باج
ميگيرد، اما از نهاد ادبيات چون با وجود نشست با انجمنهاي جوانان و
كانون حاشيهايها، ادب را رعايت ميكند و اعتبار رسميتيافتهها را منكر
نميشود، اگرچه اما ميآورد: «شاملو راه را براي شعر امروز گشود اما خودش
به خطا رفت و فروغ پيام «شعري كه زندگي است» را گرفت»؛ مشروعيت طلب ميكند،
اما از سوژه چون به هر حال مورد قبول برندههاست، اما يواشكي، براي درد دل
بازندهها سر تكان ميدهد: «چون ميگويند نقد شعر بحراني است، كارنامهاش
قابل قبول نيست اما نميشود منكر سواد آن نسبت به ديروزيها شد.»
اين آونگوارگي اگرچه در هيچيك از دو قطب نهاد (ديگري) و سوژه ساكن
نميماند، محتاج اتصالي است كه او را در حركت رو به مركز ثابت نگه دارد و
مانع از سقوط در مغاك روانپريشي ضدادبيات زيرزميني شود: فانتزي يوتوپيايي
كه فرافكني قانون ديگري روي فانتزي سوژه يا سراب ابژه به موازات مجاز مرسل
ميل باشد: دهه40، نيماي آشنا با شعر كلاسيك و شعر غرب، رويايي شاعر منتقد،
شاملوي روزنامهنگار ادبي يا جمع تاكتيك شعر شاملو با استراتژي فروغ و
همچنين مطلقيت «پول را نشان بده!»