سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم «دلیجان». مسافت راه چهارده فرسنگ ایرانی است. یک ساعت به دسته مانده از خواب برخاستم. حاجی حیدر آمد ریش تراشید. آقا مردک گفت، فخرالاطبا که دیشب اینجا پهلوی عزیزالسلطان خوابیده بود صبح که برخاسته بود گفته بود به آقا مردک که «محتلم [در خواب جنوب شدن] شدهام» دیشب هم که به مبرز (دستشویی) رفته است چون مبزرهای اینجا را درست نمیدانند آنجا هم نجس شده در حقیقت نجسالطرفین شده بوده است. خیلی اوقاتش تلخ بود. آقا مردک او را برده بود حمام.
خلاصه رخت پوشیدم کشیش «اوچکلیسا [کلیسای جامع اچمیادزین]» که باید به حضور میآمد، با بعضی کشیشهای دیگر که آنها هم معتبر بودند آمدند. در اطاق بزرگ که صورت امپراطور هم آنجا است ایستاده، من هم از اطاق دیگر آمده آنها را همینطور ایستاده ملاقات کرده صحبت کردیم. بسیار کشیش معتبری است این، سوای آن کشیش است که آن سفر دویم دیده بودم. کشیش رفت. به قدر پنج دقیقه طول کشید که ما هم سوار شدیم. به همان ترتیب معمول در کالسکهها مردم نشستند، و راندیم. عزیزالسلطان هم ماشاالله چشم و احوالش بسیار خوب بود. وضع این راه را در سفر سابق مفصل نوشتهام. در این سفر اگر چیز تازه ببینم مینویسم.
شهر ایروان آن دفعه که دیدیم خیلی خراب بود، حالا خوب آباد شده؛ خانههای معتبر عالی، مسجد و مدارس متعدد خوب ساختهاند که با کمال عجله که از توی کوچهها میگذشتیم دیدیم. همینطور سربالا رفتیم تا رسیدیم به بلندی که شهر ایروان در کمال خوبی پیدا بود و کوههای «آقری» را دیدیم که آخر نگاه و ملاقات به آن کوههاست. گذشتیم.
هوای ایروان با طهران ده روز تفاوت دارد. رسیدیم به چاپارخانه اول که اسمش این است: «ایلیار»، اسب عوض کردیم، باز رفتیم توی اطاق عزیزالسلطان، سایر همراهان آمدند، پسر تیمور پاشاخان و اقوامش که همه جا همراه در جلو اسب میدواندند مرخص شده رفتند باکو، تیمور پاشاخان از ارس تا چاپارخانه «قبراق» همه جا پشت سر ما اسب دواند، در قبراق واماند کالسکه نشست، اما پسر و اقوامش تا اینجا اسب میدواندند.
باشی هم نوبه کرده است، دیشب پسر تیمور پاشاخان دختر پناهخان ایروانی را میخواهد بگیرد؛ تمیور پاشاخان مرخصی گرفت که تا تفلیس بیاید حکیم را ببیند مراجعت کند.
سوار کالسکه شده راندیم. این راه چون در ییلاق و برف و گِل و باران واقع و راه را خراب میکند دولت روس ناچار است که راه شوسته بسازد. این است که این راه شوسته است، بعضی جاها هم تعمیر دارد که مشغول تعمیر هستند و در راه سنگ و شن ریخته بودند. به این واسطه کالسکه گاهی تند و گاهی یواش میرفت تا رسیدیم به چاپارخانه «سوخوفونتاقا»، آنجا ناهار خوردیم. اینجاها که اسب عوض میکنیم و ناهار میخوریم تمام دهات معتبر است که جای مخصوص برای اسب عوض کردن دارند. تمام رعیت اینجاها هم ارمنی است مگر این «آختا» که از روس رعیت مخصوص آوردند، ارس هستند.
ناهار تمام شد و باز به طرف معمول سوار شدیم در «یلهنفکا» که این یلهنفکا در کنار دریاچه «گوکچه» است، اسب عوض کردیم و باز به طرز معمول سوار شده راندیم، یک اسب هم در «سمهنفکا» عوض کرده راندیم برای دلیجان. در سمهنفکا یک ساعت به غروب داشتیم راندیم، و نیم ساعت از شب رفته رسیدیم به دلیجان که منزل امشب است.
از ناهارگاه که سوار شدیم ابر تیره شد و باران خیلی آمد، گاهی ساکت و گاهی تند میآمد، اما تا ورود به منزل باران داشتیم. راه امروز را تمام سربالا آمدیم. از چاپارخانه اول که ایلیار بود هوا خیلی ییلاق و سرد شد. در اطراف جاده کوههای بزرگ و کوچک تشکیل میشد که تمام پر از برف بود، بهخصوص سمت دست چپ که تپهها برآمدگی پیدا میکرد و پر از برف و تکههای بزرگ برف بود. اغلب تپههای کوچک و بزرگ توی صحرا دیده میشد که سر تپهها سنگلاخ بود و دور تپهها سبز و بیسنگ بود. تمام این صحراها سبز بود. اغلب گلهای نسترن قرمز وحشی که در کوههای ما پیدا میشد اینجا بود. خیلی زیاد از این گلهاست، اما تازه برگ کرده بود. بسیار صحرای باصفای خوبی بود. الی منزل گلهای غریب و عجیب بودند که در هیچجا ندیده بودم. خیلی تعریف دارد. در استاسینها [ایستگاهها]، دخترهای روس گلها را دسته کرده به طور تعارف به روی ما میریختند. بسیار گلهای خوب داشت از جمله گل زردی داشت که بسیار عطر ملایم خوب داشت که این جنس گل هیچجا ندیده بودم.
از یلنفکا که گذشتیم کشیش و رُهبان که در جزیره وسط این دریا معبدی برای خود ساخته. - در این جزیره کوهی است سبز و خرم نزدیک به ساحل، تا ساحل هم پانصد ذرع فاصله است، دور این جزیره هم هزار ذرع میشود، درخت بید زیادی این جزیره دارد که هنوز برگ نکرده است - دیده شد ترکی میدانست. گفت: «همیشه در این دیر هستم. با قایق آمد و شد میکنم.» چند نفر تبعه هم داشت. آب این دریاچه شیرین و بسیار گوارا است. ماهی قزلآلا هم زیاد دارد. دریاچه گوکچه بسیار بزرگ و بسیار باصفا است، زیاده از اندازه باصفا، هوای خوش و خوب دارد، اطراف دریاچه کوههای بزرگ دارد که تمام پر از برف و سبز است، بسیار بسیار باصفاست، هرجا که آدم نگاه میکند سبز است. از تعریف بیرون است. ته این دریاچه هم گود است. انواع و اقسام گلهای خوب دارد؛ بهخصوص گلهای زرد، هوایش خیلی سرد مثل توچال است.
از چاپارخانه آخری راه سرازیر است الی دلیجان، راه هم بسیار خوب است و تند میآمدیم. اول سرازیری درختها هیچ برگ نکرده، کمکم که پایین میآمدیم درختها برگ کرده و شکوفه گلابی و آلوچه هم زیاد دیدیم. از اول این دره الی دلیجان که آمدیم تمام از اول کوه الی دلیجان همه کوه سبز و خرم و پر از گل و جنگلهای انبوه مثل مازندران داشت. هوا هم ترشحی داشت. خیلی لذت بردیم و مصفا بود. از این چاپارخانه هم الی دلیجان عزیزالسلطان و مهدیخان کاشی پیشخدمت پیش ما نشسته بودند، صحبت میکردند. عزیزالسلطان شوخی میکرد و میخندیدیم. همینطور صحبتکنان رسیدیم به منزل، دلیجان توی جنگل آخر این دره واقع است و بسیار جای خوبی واقع شده است. آن سفر که آمدیم تمام این دره را مه گرفته بود، هیچجا را ندیدیم، این دفعه هوا بیمه و بسیار خوب تماشا کردیم. منزل ما در دلیجان خانه اسدبیک یادگارف رئیس فوج دلیجان است، این اسدبیک مسلمان و از مسلمانهای تفلیس است که حالا اینجا و کلنل شده است. عمارت خوبی، اطاقهای مقبول کوچکی داشت. خیلی ظریف بود وقتی که وارد شدیم دختر خوبی این اسدبیک داشت، چشمهایش چپ و سنش هفت هشت ساله بود، دستهگل خوبی بسته بود آورد جلوی ما، اسمش نسا خانم است. بیگلرف که مترجم معروفی است و مدتها به طهران آمده رفته است و او را میشناسیم و در صدارت میرزا حسینخان هم برای عمل شیل و اجاره آن به طهران آمده بود و حالا دوازده سال است و خیلی هم سن دارد، اینجا دیده شد که از جانب جانشین تفلیس، دوندکف کرسکف، آمده. این مردکه با وجود این همه سال همانطوری است که در دوازده سال پیش دیده بودم، هیچ تفاوتی نکرده است. افواج و صاحبمنصب زیادی به استقبال آمده بودند که اسامی آنها از این قرار است:
رِزِمان فرمانفرمای افواج مهندس _ اسدبیک یادگارف رئیس فوج دلیجان _ سوزافیه ترافیمف _ مَکِشوف سلطان دویم _ پات پاروچک کرژنوسک _ پاروچک ایوان نیکلالوچ طولایف _ اندرا فَرمِدَودف _ داسنین کُف _ پات پارچوک الکساندر لودوج _ فدوروف کریکُن _ موزیکانچی 250 نفر _ صاحبمنصب کوچک و بزرگ 95 نفر.
بعد از شام زن یکی از صاحبمنصبهای روسی آمد، قدری پیانو زد، چندان خوشگل نبود، گفت: «یک خواهری دارم خوب پیانو میزند.» رفت خواهرش را آورد و حقیقت خیلی خوشگل و مقبول و جوان بود، فرانسه هم میدانست، هرچه گفتم پیانو بزند گفت: «نمیتوانم، یادم رفته است» و نزد. ندانستیم برای چه بود، خواهر بزرگش روسی میدانست اما فرانسه نمیدانست. اسم حاکم گنجه جنرال ماژور پرنس کنیازنقا شدزی، نایبالحکومه گنجه یاکبُسُن، این نسا خانم دختر اسدبیک که اسمش ذکر شد، خیلی شبیه به بچگیهای فروغالدوله دختر ما بهخصوص چشمش که به عینه فروغالدوله است. این دِه دلیجان خیلی باصفا است مثل این است که در مازندران ساخته باشند، جنگل و رودخانه هم میگذرد که تقریبا سی سنگ آب دارد و این ده در کنار رودخانه واقع است.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنسگتان، به کوشش دکتر محمد اسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۱۲-۱۱۵.