سرویس تاریخ انتخاب: امروز باید برویم به اسپالا برویم، اسپالا شکارگاه مخصوص امپراطور است، از ورشو الی اسپالا صد و سی ورس است، صد و سی ورس رفتیم. صد و سی ورس مراجعت کردیم از اسپالا تا شکارگاه هم یک فرسنگ با کالسکه اسبی رفتیم و یک فرسنگ هم مراجعت کردیم. در حقیقت چهل فرسنگ ایرانی امروز راه رفتهایم. خلاصه در ساعت ده که دو ساعت به ظهر ماندهاست پاپف آمد با هم سوار کالسکه شده رفتیم به گار راهآهن وین. از فرنگیها پاپف و کلر خیلی همراه بودند و از ایرانیها مجدالدوله، عزیزالسلطان، میرزا محمدخان، ابوالحسن خان، امین همایون، آقادایی، اکبرخان، باشی، حاجی لَله، میرزاعبدالله خان، آقا مردک بودند.
ادیبالملک هم بود. توی ترن نشستیم. ترن بسیار مقبول خوبی بود. سالن خوبی داشت. با روح بود و راندیم. قدر زیادی که رفتیم رسیدیم به قصبهای که چند کارخانه داشت. این کارخانههای ریسمانریسی بود. همان کارخانههایی است که فردا باید اینجا به تماشا میآمدیم، چون سواری امروز خسته میکرد موقوف کردیم. پس فردا انشاالله خواهم آمد. قدری دیگر که راندیم رسیدیم به (گار اسکرنویچ) سربازی ایستاده صف کشیده بود موزیکان میزدند. کماروف (حاکم پطروکوف) که پطروکوف ایلات کوچکی است و این کماروف حاکم آنجاست و این گار جزء پطروکوف است آمده بود جلو در این گار استقبال ما، پیاده شدیم. از جلو سرباز گذشتیم. این اسکرونویچ همانجایی است که در دو سه سال قبل امپراطور روس، امپراطور آلمان گلیوم پیرمرد، که مُرد، امپراطور اطریش با هم ملاقات کرده بودند. عمارت این اسکرنویچ هم پشت جنگل واقع شده بود که او را ندیدیم. چون راه از آنجا به اسپلا باریک میشود و با این راه و ترن اولی که سوار بودیم نمیرفت. ترن را عوض کردند. این ترن تازه را که سوار شده رفتیم به قدری خفه و دلتنگ و کثیف بود که حساب نداشت. در این ترن عکاس ریش بلند که ما را در هیچ نقطه ول نکردهاست همراه بود و به هر شکل و هر ترتیب و هر ترکیب که میشدیم فورا عکس ما را میانداخت. طوری این مرد ریش بلند مواظب است که اگر آدم پشتش را برای کاری بالا بیندازد این مرد عکس را به درِ کون آدم چسبانده میاندازد. یک نقاش هم همراه بود که صورت ما و همراهان را میکشید و آنی ما را آسوده نمیگذارد. یک روزنامه نویس انگلیس هم که از آدم روزنامه نویسهای انگلیس است همراه بود. جم که میخوردیم و حرکتی که میکردیم فورا روزنامه مینوشت. خلاصه با این وضع در این واگن خفه و دلتنگ میراندیم. اطراف این راه امروز جنگل و زراعت و چمن و گل بود. راندیم تا رسیدیم به جاییکه باید از راهآهن پیاده شده سوار کالسکه شده برویم. از ترن پیاده شده یک کالسکه کوچکی برای ما حاضر کرده بودند. این کالسکه خیلی کوچک و نزدیک به زمین است. وسطش دیوار کوتاهی دارد. اینطرف دیوار یک جای آدم است آن طرف دیوار هم یک جای آدم. من یک طرف نشستم (مارک سیچی است من) هم که غول بیابانی است یک طرف نشست راندیم. سایر همراهان هم از ایرانی و فرنگی توی کالسکههای خودشان نشسته آمدند. از اینجا تا اسپالا یک فرسنگ راه است. مارکی میگفت: این کالسکه مخصوص امپراطور است که سوار شده به شکار میرود و خیلی از این کالسکه خوشش میآید، اما کالسکهاش طوری است که آدم زمین میخورد. اگر آن دستگیره را من نگرفته بودم میشد زمین بخورم. خلاصه راندیم تا رسیدیم به یک پلی که رودخانه آب کثیف از زیرش میآمد. مارکی میگفت: آب این رودخانه یک وقتی به اندازهای زیاد میشود که تا روی پل میآید، یک وقتی هم آب زیاد شده بود و پل را برده بود. از روی این پل طولانی گذشته رسیدیم به عمارت اسپلا. این راه که به عمارت آمدیم راه شوسهایست که ساختهاند. ابتدا طرف راه حاصل است و سبزه، بعد کمکم جنگل میشود. جنگلهای کهن خوب، درختهای کاج خیلی قوی دارد. این عمارت در وسط جنگل روی تپهای که سبز و جنگل است واقع شده. عمارت شکاری کوچک خوبی است. این عمارت را (مارکی) از پول خودش برای شکارگاه امپراطور ساخته است. اغلب این عمارت از چوب است. از دور عمارت کوچکی به نظر میآید، ولی داخل عمارت که میشوند خیلی بزرگ است. اگر تمام حرم خانه را اینجا بیاوند جا میگیرند. خیلی عمارت مقبولی است. دو مرتبه است. تمام مبل این اطاق از پوست شکار و مرال و شوکا است. شاخ شکار و مرال زیادی که امپراطور و سایرین در این جنگل شکار کردهاند در این عمارت آویزان است. چهل چراغ و چراغهای این عمارت از شاخهای مرال و شوکاست. در یک اطاق عکسهای شکارگاه امپراطور و امپراطریس و ... که در اینجا شکار کرده اند آویزان است. پردههای کوچک نقاشی هم هست. جور غریبی رعیتهای روس و فرنگستان زراعت میکنند. گندم خوبی که ما در ایران میکاریم و میخوریم به آن خوبی و به آن سفیدی و تمیزی و خوش خوراکی است. اینها عوض آن یک چیزی میکارند که اسمش (سِکِل) است و این سکل همان گندم تلخه و هرزهایست که خودش بیخود در میان گندم ما بیرون میآید و بسیار چیز ریز و تلخ سیاه کثیفی است. نانش هم سیاه میشود و خوراک رعیت این است. سرباز هم از این نان میخورد. رعیت جزو هم از این میخورد. نمیدانیم آن گندم ما گران است این جا نیست یا درست عمل نمیآید که نمیخورند. آسیای بادی هم که دارند مزید بر سیاهی و بدی این نان میشود. امپراطور دو سال یک مرتبه اگر شدت کند سالی یک مرتبه اینجا به شکار میآیند، ولی دو سال بود که اینجا نیامدهاست. چند شیپورچی شکار که برای شکار شیپور میزنند و خیلی بد صداست با آن شیپورها موزیک بدی میزدند. بعد آمدند گفتند ناهار حاضر است. رفتیم اطاق پایین. دیدیم یک میز درازی برای نوکرهای ما و فرنگیها و روسها تماما حاضر کرده بودند که باید همه آنجا ناهار بخورند. حتی حاجی لَله، یک میز کوچکی هم بالای آن برای من گذارده بودند. دیدم که با بودن من آدمهای ما نمیتوانند ناهار بخورند. ما برگشتیم آمدیم اطاق بیلیارد و گفتیم ناهار ما را آوردند آنجا خوردیم، ولی خیلی بی اشتها و کم ناهار خوردم. قهوهچی باشی که غلیان ما را آتش گذارده بود و دود میکرد، این عکاس و روزنامهنویس و نقاش آمده بودند دور غلیان را گرفته بودند و دود او را میخوردند و به ریششیان میزدند که ببینند چه دودی است.
خلاصه بعد از ناهار همان کالسکه کوچک را سوار شدم و مارکی هم پهلوی ما نشست و به قدر نیم فرسنگ دیگر هم راندیم و رسیدیم به محل شکارگاه. یک جنگل پر و پهناوری بود وسط آن یک خیابان عریض به ده ضرع عرض بود. آنجا دو سه جا برای مردم که باید شکار بکنند ساخته بودند. یک جایی هم برای امپراطور ساخته بودند از چوب مثل صندوق، پله میخورد میرفت بالا. رفتیم بالا جابجا شدیم. یک جایی هم از برگ روبروی ما ساخته بودند، اما دور. مجدالدوله آنجا نشست. خیابان آن طرفتر هم دورتر بود آقامردک، اکبرخان و میرزاعبدالله نشسته بودند. ابوالحسن خان، ادیبالملک و سایرین هم همان جایی که ناهار خوردیم ماندند. مارکی میرشکار هم زیر پله ما نشسته بود. او را هم صدا کردیم. آمد پهلوی ما نشست. یک محوطه را دورش را با چوب و مفتول حصار کشیده و اسبها را توی این محوطه کردهاند. هر وقت میخواهند حاضر است و مثل دستی است. به قدر صد پیاده داشت. با یک شیپور که میکشند یواش، بی صدا توی جنگل را میمالیدند. اول که مالیدند یک دسته خوک ماده بیرون آمد. بچههای کوچک هم داشت. تفنگ انداختیم. کم مانده به مجدالدوله که روبروی ما بود بخورد و به همان ملاحظه بد تفنگ انداختم. نخورد. بعد پیادهها آمدند به جنگل، پشت سر ما آنجا را هم مالیدند. یک دسته دیگر خوک ماده آمد. گلوله انداختم خورد جلو خوکها، برگشتند و چیزی نیوفتاد. از طرف میرزاعبدالله آقا مردک و آدمهای دیگر صدای تفنگ زیاد آمد. چند خوک ماده زده بودند. یک خوک هم اکبرخان زده بود. به قدری پشه توی این جای ما داشت که آدم را تکه تکه میکرد. دو مرال ماده هم از نزدیک ما آمدند. از زیر جای ما، یک گلوله تند انداختم نخورد. بعد معلوم شد این مرالهای ماده هستند و دستی اینجا ول کردهاند. اشخاصی که پیش ما بودند:
عزیزالسلطان، میرزامحمدخان، امین همایون، آقادایی، حاجی لَلِه، مجدالدوله هم بعد از گلوله اول آمد پیش ما. «این محوطه جای کوچکی نیست که مخصوص این خوکها درست کرده باشند. یک مقدار زیادی از جنگل را دورش چپر کشیدهاند». بالاخره دیدیم چیزی نیست پشه هم پر اذیت میکند. برخاستیم من و پاپف توی همان کالسکه کوچک نشستیم و راندیم. بنا بود برویم به آن عمارت چای بخوریم و راحت کنیم و از آنجا برویم به راه آهن. چون دیدیم وقت تنگ است مبلغی هم باید راه برویم رفتن عمارت را موقوف کردیم و یک راست راندیم برای راهآهن. عقبماندهها کم کم رسیدند. رسیدیم به راهآهن. رفتیم توی ترن، مدتی هم معطل شدیم که همه جمع شوند تمام جمع شدند و آن وقت سوت زدند. راهآهن حرکت کردو از خفگی راه و تنگی و کثافت آن قدری دراز کشیدم. خوابم یک کمی برد. عرق کردم و بعد رسیدیم به گار اسکرویچف آنجا رفتیم توی واگن بزرگ اولی که با روح و صفا بود. قدری حال آمدیم. دیگر خوابم نبرد. همینطور چشمم باز بود و مهتاب درآمد و شب شد، صحرا را نگاه میکردم تا یک ساعت و نیم به نصف شب مانده رسیدم به گار شوروی. عزیزالسلطان توی راه خوابش برده بود. در آنجا گار ورشوی جمعیت زیادی از زن و مرد جمع شده بودند که حساب نداشت آنجا سوار کالسکه شده آمدیم منزل نماز کرده شام خورده خوابیدیم. پسر پادشاه منته نقره هم با دو دخترهایش دیشب آمده بودند در عمارت لازنسکی شام خورده بودند و رفته بودند منته نقره.