سرویس تاریخ «انتخاب»: امروز باید به پستم [پوتسدام] به ملاقات امپراطریس برویم. ساعت هشتونیم جنرال مهماندار آمد. با او سوار کالسکه شده راندیم. از شهر تا پستم با راهآهن بیستوپنج دقیقه راه است. قدری که از توی شهر راندیم رسیدیم به گار [ایستگاه مرکزی راهآهن]. گار در توی شهر بود. در گار پیاده شدیم. گار بسیار عالی بود. تمامش ابنیه بود. اشخاصی که در رکاب بودند امینالسلطان، امینالدوله، مخبرالدوله، مجدالدوله، امینخلوت، جهانگیرخان وزیر صنایع، ناصرالملک، صدیقالسلطنه، میرزامحمدخان، امینهمایون، آقادایی، تمام هم لباس رسمی پوشیده بودند. امپراطور بنا بود در گار حاضر باشد. چون دوک ادینبرغ [ادینبورگ]پسر دویم ملکه انگلیس که داماد امپراطور روس هم هست غفلتا امروز برای معالجه چشم و رفتن آب گرمهای آلمان وارد آلمان میشود، امپراطور به این جهت رفته بود که او را استقبال نموده وارد شهر کرده به پستم بیاورد. در گار حاضر شده بود. این پسر دویم ملکه از بس که عرق میخورد ناخوش است و کبدش معیوب و حالا آمده است معالجه نماید. خلاصه در راهآهن [قطار]نشسته و راندیم. در کمال تندی هم راهآهن میرفت. رسیدیم به گار پستم. آنجا پیاده شده یک دسته سرباز و موزیکانچی ایستاده بودند. یک دسته سوار لانسیه نیزهدار هم به سرکردگی پرنس اولدانبرغ [اولدنبرگ]حاضر کرده بودند. از جلوی سرباز گذشته، سرباز هم مشق و دفیله [رژه]کردند. بعد سوار کالسکه شده راندیم. سوار لانسیه هم در جلوی ما و شاهزاده آلمانی در پهلوی کالسکه ما میراند. همینطور میرفتیم.
شهر پستم شهر کوچکی است. شهر عیش است. هرکس در آلمان خسته شود و بخواهد راحتی [استراحت]نماید میآید در پستم خانه ساخته متوقف میشود. خانههای خوب، کوچههای خوب دارد. اما همیشه ساخلو و فوج و سوار و تفنگ و توپ به قدر پنج هزار نفر آنجا هست. در حقیقت مرکز یک اردوی کوچک پنج هزار نفری است. از شهر پستم رد شده، خارج شده، از پارکها و باغها گذشتیم. یک دو حوض خوب که فوارههای بلند داشت دیدیم. یک فواره ده ذرعی دیدیم که به قدر ده ذرع میپرید؛ اما این فوارهها به توسط ماشین و اسباب اینقدر میپرند. همیشه هم نیست، هر وقت بخواهند میپرند.
خلاصه راندیم تا رسیدیم به عمارت پاله دوکورن. این عمارت را فردریک بزرگ بعد از جنگ هفت سال اروپ که مردم گفتند فردریک بیچیز و مفلوک و فقیر شده است برای این ساخت که بدانند بیچیز نشده است و یکصد و شصت سال است که این عمارت ساخته شده، این عمارت را به این جهت پاله کورن میگویند که سه زن ساختهاند و در بالای این عمارت نصب کرده و تاج پروس را دست این سه زن دادهاند که آنها نگاه داشتهاند. خلاصه پیاده شده داخل عمارت شدیم. اول وارد یک طالار بزرگ بسیار عالی شدیم که این طالار را با صدفهای دریایی و سنگهای معدنی قیمتی ساختهاند. بسیار طالار بزرگی است. به سبک حوضخانه و سردابمانند است، اما کف زمین و خیلی با روح است. در گوشههای این طالار حوضهای کوچک مرمر است که وسط آن فوارههای کوچک و مجسمههای مرمر دارد که از آن فوارهها و مجسمهها آب میریزد. هزارهای این طالار و کَفَش سنگ مرمر است. با وجودی که در یک صد و شصت سال پیش از این، این طالار را ساختهاند مثل سلیقههای حالا است و به قدری با روح است که مافوق است. حالا هم اگر بخواهند اینطور طالار بسازند، به این مقبولی و خوشسلیقگی نمیشود ساخت. همه نوع معدنی و همه جور سنگی در این طالار بود. از این طالار گذشته اطاق به اطاق رد شده ایشیک آقاسیها جلوی ما افتاده از چند اطاق که رد شدیم رسیدیم به اطاق امپراطریس. من را داخل اطاق امپراطریس کرده بستند. کسی که با ما بود میرزارضاخان وزیرمختار برلن بود. با امپراطریس دست داده احوالپرسی کردیم. چهار پسر امپراطور هم هفتساله، هشتساله، پنجساله، چهارساله پهلوی امپراطریس بودند. تمام هم لباسهای عملجاتی دریایی را پوشیده بودند. بسیار بچههای شیطان خوبی بودند. دایه و دو سه نفر از زنهای محترم پهلوی امپراطریس هم در اطاق بودند، اما همه بدگل بودند، خود امپراطریس هم بدگل بود؛ صورت دراز، قد بلندی به قدر من داشت و رنگ زرد، اما خوشصحبت و بسیار گرم و مهربان بود. روی صندلی نشسته صحبت کردیم و بعد آمدیم بیرون توی طالار بیرونی گردش کرده رفتیم به اطاقی که برای ما معین کرده بودند آنجا نشستیم.
امینالسلطان و سایر همراهان ما هم آمدند. آنجا متصل شاش مساعده میکردیم [دستشویی میرفتیم]که بیخ ریشمان را نگیرد، مبرزی [دستشویی]هم نزدیک بود. خلاصه توی اطاق نشسته بودیم که یکدفعه امپراطور وارد شد. برخاستیم و دست دادیم. گفت: «پسر ملکه وارد شد و او را آوردم اینجا، حالا هم شاهزاده خانم منتظر هستند که شما بروید آنجا آنها را معرفی کنم.» برخاستم با امپراطور آمدیم به اطاقی که اول امپراطریس را دیدیم دورتادور اطاق شاهزاده خانمها بودند. پسر ملکه انگلیس هم ایستاده بود. با خانمها دست دادیم. تمام معرفی شدند. امپراطریس هم بود. با پسر ملکه هم دست دادیم. یک پسر خودش را هم که پسر سفید لوس کوچکی بود همراه آورده است. زنش که دختر امپراطور روس است برای عروسی دختر پادشاه یونان به پطر رفته است. پسر ملکه را که دیدم کارش ساخته است از شدت عرق که خورده است خیلی حالش بد و صورتش زخم و آدم گیج منگی است. دلم سوخت. خیلی بیچاره آدمی است.
بعد با امپراطریس دست داده، امپراطور هم با یکی از شاهزاده خانمها دست داده از عقب ما و سایر مردم و سرکردهها و خانمها هم از پشت سر ما همینطور اطاق به اطاق آمدیم، آمدیم تا آخر اطاقها، از یک دری وارد باغ شدیم. در یک محوطه که درخت زیاد داشت دورتادور اینجا یک فوج سرباز صف کشیده با موزیکانچی ایستاده بودند. پای سکوی جلوی این اطاقها هم یک میزی گذارده پارچه قرمزی روی میز کشیده. دو شمعدان هم با شمعهای بزرگ کلفت این طرف و آن طرف میز گذارده. کشیش نرهخر گردنکلفت بیریش سبیلی پشت به این محوطه و مجلس و رو به میز دولا شده مشغول خواندن دعاست. دست راست کشیش یک دسته بچههای یتیم و بلند و کوچک و بزرگ با یک مرد پیری که معلم آنهاست ایستاده بودند. طرف دست چپ کشیش هم یک دسته موزیکانچی ایستاده بود. جمعیت زیادی هم از زن و مرد روی سکو پشت کشیش برای تماشا ایستاده بودند.
دورتادور این باغ هم جمعیت زیادی بود که تماشا میکردند. وسط این محوطه که سرباز ایستاده بود روبهروی کشیش بیست قدمی فاصله فرش انداخته صندلی زیادی گذارده بودند و روی هر صندلی هم یک دعا گذارده جای ما بود که آمدیم با امپراطریس و امپراطور سایر خانمها ایستاده بودند. پشت سر ما هم اجزای ما و تمام صاحبمنصبها و سردارها، جنرالها، سرکردهها تماما با لباس رسمی ایستاده بودند. پسر ملکه هم ایستاده بود. سفیرکبیر انگلیس سیرملت هم به واسطه بودن پسر ملکه در این مجلس حاضر بود. خلاصه با کمال ادب ایستاده کتاب انجیلی هم که روی صندلی ما گذارده بودند دست گرفتیم به قدر یک ساعت طول کشید. همینطور کشیش پشت به ما و رو به میز دعا خواند. یواش یواش بعد رویش را به طرف ما کرد. آن وقت بچههای یتیم بنا کردند به خواندن آواز مذهبی و ملتی خودشان، مدتی آواز و تصنیف خواندند. اینها که تمام کردند. موزیکانچیها موزیک زدند. ما تصور میکردیم این کارها منتها ده دقیقه طول خواهد کشید؛ یک ساعت که کشیش آنطور طول داد، نیم ساعت هم موزیک و آواز طول کشید. بعد کشیش کتاب بزرگی که دعای انجیل را داشت دست گرفت و شروع کرد به خواندن. گفتیم، این دعا تمام میشود و آسوده میشویم. کشیش هی به زبان آلمانی خواند و خواند و ما هم همینطور راست ایستادیم. مدتی که خواند کتاب را هم گذاشت، بچههای یتیم شروع کردند به خواندن و موزیکانچی به زدن. گفتیم دعا تمام شده است، چون آمین هم آخر کشیش گفت، حالا هم میخوانند و میزنند و خلاص میشویم. خواندن و زدن که تمام شد دوباره کشیش کتاب را گرفت و شروع کرد باز به خواندن. حالا توی زبان آلمانی عبارتهای غریب عجیب مثل... پدرسوخته، مادرقحبه و ... و ... شنیده میشود که آدم از خنده غش میکند. من هم طوری خندهام گرفته است که نزدیک است از خنده زمین بخورم. این طرف را هم که آدمهای خودمان ایستادهاند، نمیتوانم نگاه کنم، میترسم نگاه کنم و بیشتر خنده کنم. به قدری خسته شدهام که حساب ندارد. باز مدتی کشیش دعا خواند و کتاب را هم گذارد و یتیمها خواندند و موزیکان زدند و آمین گفتند. گفتم حالا دیگر تمام است. دیدیم خیر باز کشیش شروع کرد به خواندن دعا باز مدتی دعا خواند. جلو روی کشیش هم یک تپه کوچک سبزی بود که روی او هم سه طبل سربازی بود. این دفعه که مدتی طول کشید و دعا تمام شد و خواندند و زدند گفتم این دفعه دیگر یقین تمام است، دیدیم خیر باز شروع کرد این پدرسوخته به خواندن. من هم طوری خستهام که کم مانده زمین بخورم. مردم هم تمام عاجز شده خسته شدهاند. بالاخره این مردکه پدرسوخته هی خواند و هی گفت و هی خواند و هی گفت: تا ده مرتبه همینطور دعا خواند و آواز خواندند و موزیک زدند، آخر دستهای خودش را کشیش بلند کرد و دعای مفصلی خواند و و موزیک زدند و آواز خواندند تمام شد و خلاص شدیم.
این بچههای یتیم از بچههای سربازهایی هستند که در جنگ کشته میشوند و بعد آنها را در مدرسهای که در آلمان است میبرند تحصیل میکنند.
در شب ۲۷ رمضان از طهران خبر رسید که بالایبلنده از ما دختری پیدا کرده است. خلاصه بعد از اتمام دعا با امپراطور و امپراطریس و سایر منصبها رفتیم قدری پایینتر زیر درختها ایستادیم. این فوج که حاضر شده بودند از جلوی ما دفیله کردند. این عید عید اتحاد قشون آلمان است که بعد از اینکه بعضی از ایالتها جزء آلمان شده همه ساله این عید را میگیرند که این اتحاد بین قشون محکم باشد. این فوج مرکب است از تمام قشون آلمان و ایالتهایی که جزء آلمان است. از هر فوجی یکی دو نفر در این فوج امروز حاضرند و در حضور امپراطور ناهار میخورند. با امپراطریس بعد از دفیله فوج، دست به دست داده آمدیم باز به اطاقهای اولی. امپراطریس رفت به اطاق خودش، من هم رفتم به اطاق خودم که قدری طرفین راحت [استراحت]کنیم.
در این قشون حاضره امروز که تمام قشون آلمان بودند، از قشون باویر و صاحبمنصبهای آنها کسی نبود. خلاصه در اطاق یک بول مساعده کردیم [دستشویی رفتیم - انتخاب]بعد امپراطور آمد پیش ما، با امپراطور به اطاق بزرگ آمده با امپراطریس بازو داده و امپراطور و سایرین هم از عقب ما. رفتیم برای جایی که سربازها ناهار میخورند. جلوی این عمارت میدان وسیعی است، در آخر میدان یک عمارتی به شکل نیمهلال ساختهاند که اطراف آن باز است و ستونهای سنگ متعدد دارد و در وسط آن یک گنبد بزرگی است که سربازها آنجا میز چیده ناهار میخورند. رسیدیم آنجا سربازها از سر میز برخاسته از وسط سربازها با امپراطریس گذشتیم. امپراطریس از تمام سربازها احوالپرسی کرد و با بعضی حرف زد. امپراطور و سایرین هم از عقب ما میآمدند. همینطور آمدیم تا رسید به آن گنبد وسط که این دو عمارت نیمهلال دست راست و چپ ما واقع بود. آنجا هم میزی برای ما و امپراطریس و امپراطور از همان غذاهای سربازها چیده بودند. جمعیت زیادی از جنرالها، سردارها و صاحبمنصبها بودند. از زنهای محترم مثل زن فردریک شال و ... خیلی بودند. اتشه ملیترهای دول مثل عثمانی که اسمش فخریبیک و آدم قدکوتاه دندان جلوش افتاده بود دیده شد. اتشه ملیتر روس که اسمش کوتوزف و دماغ درازی داشت و به جای دالغورکی که حالا وزیرمختار ایران است اینجا بود دیدیم. لباسش به عینه لباس دالغورکی بود. آتشه ملیتر فرانسه و ایطالیا و ... هم بودند. امپراطور به سلامت سربازها نطق مفصلی کرد و تستی [پیکی زد – انتخاب]برد. همه مردم هم خوردند و هورا بلندی کشیدند. ما هم راه میرفتیم، صحبت میکردیم، مینشستیم، برمیخاستیم، چیز میخوردیم، بستنی به ما میدادند. امپراطریس، امپراطور، سایرین هم همینطور میخوردند و حرف میزدند. مدتی طول کشید. بعد باز از میان سربازها به همان ترتیب گذشته با امپراطریس بازو داده رفتیم دوباره توی اطاق. امپراطریس رفت اطاق خودش. ما هم اطاق خودمان قدری راحت کردیم. بعد امپراطور ما را سوار کرد، خودش هم، چون به سر مقبره پدرش میرفتیم نیامد. با امپراطریس رفت به عمارت بزرگ پتسدام که باید آنجا ناهار بخوریم. ما راندیم با مهماندار و سایرین برای پارک مارلی که مقبره امپراطور است.
رسیدیم، یک مقبره بود، یک کشیش بیریش سبیلی هم که مواظب این مقبره است دربِ در ایستاده بود و خیلی شبیه بود به مادر ملکآرا زن محمدشاه مرحوم. وارد مقبره شدیم و گل را به سر قبر امپراطور گذاردم. مشغول ساختن یک مقبره عالی بزرگی در این پستدام هستند که بعد از اتمام امپراطور را از اینجا به آنجا ببرند. دو قبر دیگر هم اینجا بود. از فردریک دویم پادشاه پروس و آلیذبت [الیزابت]زنش که در سفر اول پروس همین آلیذبت را در عمارت ثانسوسی دیده بودم بودند.
از آنجا بیرون آمده سوار کالسکه شده راندیم برای عمارت پستدام، رسیدیم به عمارت پیاده شدیم. امپراطور و امپراطریس همراهان ما و صاحبمنصبها که تمام اهل نظام بودند رفتند به اطاق ناهار جای خودشان ایستادند. بعد ما با امپراطریس بازو به بازو داده امپراطور هم با زن فردریک شارل بازو داده آمدیم به اطاق ناهار. این عمارت بزرگ عالی هم که در وسط شهر پتسدام ساختهاند، فردریک بزرگ ساخته است و بسیار عمارت عالی است. مبلهای خوب، پردههای خوب، نقاشی قیمتی دارد. خلاصه ناهار بسیار مفصل خوبی خوردیم.
بعد از ناهار برخاسته آمدیم به اطاق نقره که تمام اسبابهای او نقره بود. مدتی نشستیم و راحت کردیم. امپراطور هم در اطاق خودش راحت کرد. قدری که گذشت امپراطور آمد با هم رفتیم پایین سوار کالسکه شده راندیم. از شهر پتسدام گذشته رسیدیم به کنار رودخانه آنجا، کشتی بخار دومرتبه [دوطبقه – انتخاب]حاضر کرده بودند. مرتبه بالایی سقف چیزی نداشت، آفتاب بود، باید توی آفتاب نشست. همه رفتیم توی کشتی. ایرانیها تماما آمدند. امپراطور، دوک برغ، پسرش، کنت بیزمارک [بیسمارک]، صاحبمنصبهای آلمانی، آنها هم تمام آمدند توی کشتی، امپراطور میل داشت برویم مرتبه بالا توی آفتاب بنشینیم. قدری نشستیم. آفتاب به قدری گرم بود که اگر آدم زیاد آنجا مینشست میمرد. دیدم نمیشود آنجا نشست. آمدم پایین توی اطاق نشستم. امپراطور هم بعد آمد پایین. مینشستیم، برمیخاستیم، صحبت میکردیم، حرف میزدیم، چیز میخوردیم. صاحبمنصبها همه راه میرفتند، مینشستند، آزادی بود؛ یکی ایستاده کونش را به امپراطور کرده بود سیگار میکشید. یکی نشسته بود و کونش به امپراطور و سیگار میکشید، یکی کونش را به ما کرده بود، هرکدام یک حالت آزادی داشتند. امپراطور گاهی نشسته بود گاهی با ایرانیها حرف میزد. من آمدم توی راهرو صندلی گذاردم نشستم، دوک دونبرغ هم با امپراطور دست چپِ ما نشسته بودند، من زیر باد اینها بودم، یک سیگاری به قدر... دست دوک دونبرغ و یکی هم دست امپراطور بود، هی صحبت میکردند و سیگار میکشیدند و دود سیگار به دماغ ما میخورد و اذیت میکرد، خلاصه به همین حالت آزادی میرفتیم.
آب این مرداب هم سبز بود، آب رودخانه اشپره میریزد به رودخانه هافل، از این دو رودخانه این مرداب تشکیل میشود و آب رودخانه هافل میریزد به رودخانه الب و از شهر هانبورغ [هامبورگ]داخل دریای شمالی میشود. این رودخانه الب در شهر هانبورغ خیلی بزرگ و عظیم است که کشتیهای بخار در آنجا کار میکند، بسیار مرداب باصفایی است، مدتی که راندیم عرض این مرداب زیاد بود که چهارصد ذرع عرضش بود و شعبات داشت، اطرافش جنگل و باصفا خیلی خوب بود، بعد کمکم عرض کم میشود که میرسد به بیست ذرع عرض و این مرداب راست میرود به شال لاتانبورغ، به قدر دو ساعتی که راندیم رسیدیم به قلعه اسپانداراو که از قلعهجات آلمان است و قلعه نظامی است، در اطراف هم سربازخانهها و قراولخانههای نظامی است که سرباز زیاد زیاد دارد، از آن قلعه توپ انداختند، شلیک کردند، سربازها از سربازخانههای طرفین راه بیرون آمده صف کشیده موزیک زده سلام نظامی میدادند، من و امپراطور هم بالای کشتی ایستاده جواب میدادیم، جمعیت زیادی هم جمع شده بودند هورا میکشیدند، از جلوی سربازها که رد شدیم آفتاب خیلی مرا اذیت کرد، سرم درد گرفت، احوالم به هم خورد، آمدم پایین، طولوزان امانیاک از حکیم امپراطور گرفت داد بو کردم، قدری حال آمدم، امپراطور هم آمد پایین، همینطور صحبتکنان میآمدیم تا رسیدیم به شال لاتان بورغ، آنجا کشتی ایستاد، آمدیم پایین با امپراطور کالسکه نشسته همراهان هم در کالسکه نشسته رفتیم برای قبر امپراطور گیوم جد این امپراطور که در شال لاتن بورغ است رسیدیم رفتیم توی مقبره، تاج گلی هم آنجا گذارده بیرون آمدیم.
امپراطور دست داد و رفت توی همان کشتی که برود به پتسدام. ما هم با مهماندار سوار شده راندیم برای منزل، از زیر منار و هونی مانی که آلمانها بعد از فتح آخری خودشان که فرانسه را شکست داده بودند ساختهاند، منار بسیار بلند قشنگی است، بالای منار یک ملائکه از مطلا ساختهاند، خیلی بزرگ و به قدری این منار بلند است که آدم یقین میکند این ملک از آسمان نازل میشود، خیلی جای تماشایی است، یک دور آنجا هم گردیده خسته و مانده وارد منزل شدیم، شام را هم منزل خورده خوابیدیم، در این عمارت که منزل داریم قالیهای ایرانی کهنهکار قدیم خیلی خوشطرح و خوب انداختهاند که هرکدام پنج ذرع و شش ذرع و ده ذرع است انداختهاند یک طرف عمارت ما باغی است که خلوت کردهاند و تفصیلش را نوشتهام، یک طرف دیگرش هم باغ است، زیر عمارت که یک فواره از تلمبه درست کردهاند و آبش مثل گرد میپرد، آن طرف فواره یک عراده توپی گذاردهاند که در جنگ لپزیک [لایپزیک]از فرانسهها گرفتهاند و برای نمونه آنجا گذاردهاند، از جلو این پارک عمومی از آن راهی که میرود داخل شهر میشود میرسد به دروازهای که اسمش براندبورگ است که مثل ارک تِرییم ساختهاند، پنج دروازه است، یک بزرگ وسط، دو کوچک این طرف دو کوچک آن طرف دارد، ولی به دیوار چیزی وصل نیست، پردههای خوب این عمارت دارد، عمارت باسلیقه خوب جایی است.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۲۱۴-۲۲۱.