روز ۱۱ ذیقعده باید برویم به خانه لرد ویندزور. صبح از خواب برخاستیم، رخت پوشیدیم، باید سه ساعت از ظهر گذشته حرکت کنیم. ابتدای صبح یک ناهار قلیان مختصری صرف شد و تهبندی نمودیم. میخواستیم در باغ گردش و تفرجی بکنیم، هوا به شدت گرفته بود و باران میبارید، گلها و برگها را از حالت طبیعی انداخته بود، ممکن نبود بتوان در باغ رفت و گردش کرد، خواستم به اطاقهای پایین بروم و تماشا کنم، ناظمالدوله را احضار کردم که بیاید با او برویم پایین گردش کنیم وقتی آمد عرض کرد که: «روچیل عرض محرمانه دارد میخواهد خودش عرض کند.» گفتم: «بیاید اطاق دیگر بگوید.» و ما هم رفتیم به اطاق خلوت و تصور کردم آیا چه مطلب مهمی است که میخواهد خودش عرض کند، شاید در باب یهودیهای طهران حرفی دارد یا مسئله دیگری است که خیلی اهمیت دارد. همین که آمد دیدم یک قوطی کوچک از طلا که روی مینای کار قدیم داشت در دست او است و عرض کرد که «میخواهم این قوطی را به یادگار تقدیم کنم» چون خیلی قوطی کوچکی بود گمان کردم شاید در وسط قوطی جواهرهای خوبی است که قابل تقدیم است از الماس ساده و غیره بود که گرفتم دیدم همان قوطی خالی است دیگر چیزی ندارد! از او امتنان و اظهار خوشنودی کردم و قوطی را قبول نموده، بعد به اتفاق ملکم و روچیلد به اطاقهای پایین رفته گردش کردیم. از اسبابهای خوب نفیس ممتاز خیلی دارد که در کمال تازگی و امتیاز است، منجمله یک فیلی هست که راجه هندی سوار او است. گفت او را کوک کردند دست و پا و چشم فیل و راجه که سوار او است حرکت کرد، خیلی تازگی داشت. پرسیدم چند خریده است، باز نگفت. معلوم شد چهار پنج هزار تومان از پاریس خریده است.
خلاصه بعد از گردش زیاد رفتم بالا، قدری نشستم. باران متصل میبارید. بالاخره کالسکه حاضر کردند رفتم پایین با روچیل و ملکمخان نشستم رفتم برای تماشای مرغها. قدری که رفتم رسیدیم. محوطهای را سیمهای خوب کشیده قفسههای بزرگ خوشترکیب خوب ساختهاند، بسیار تمیز و در اطرافش گلهای خوب کاشتهاند، بسیار باصفا جایی است. انواع مرغها را آنجا ول کرده است از قرقاولهای خوشترکیب به رنگهای مختلف خیلی قشنگ. قرقاول چین، ژاپن، هندوستان و غیره. مرغهای ریزه و درشت. دیگر انواع اقسام از هر رنگی بودند. قدری تماشا کرده رفتیم به کالسکه نشسته راندیم برای گلخانه و گرمخانههای روچیلد.
وارد شدیم. تقریبا وضع گلخانهها مثل کامرانیه نایبالسلطنه است اما این کجا آن کجا. اولا به همان وضع سقف شیشه و با وسعت و بزرگی است، تمام اینها از آهن است، دالانهای طولانی، انواع اقسام گلهای گرمخانه و بیرونی آفریقی و ینگهدنیایی. هیچ از این گلها طهران نیست، سهل است، کسی خواب هم ندیده است و در انتهای یکی از دالانها کوه سنگی ساخته است آبشار آب صاف قشنگی میریزد و در دوره آن هم باز گلهای کوچک قشنگ زیاد است. در زیر این آبشار هم باز مقرهها [حوضهای کوچک] ترتیب داده بودند طولانی که گلها و گیاهها در همانجا دیده میشد و بعضی فوارهها هم کوچک در بین آن مقرهها دیده میشود که آب صاف فوران داشت. خلاصه همه جا تماشا کردیم. باز هی دالان بود، هی گلخانه بود. بعضی دیوارهای مصنوعی از سنگ ساخته و گلها درآورده بودند. حقیقتا خیلی تماشا داشت و میل نمیکردم که از گلخانه بیرون بیایم. خود روچیل هم همراه بود. خودش هم حظی داشت از این وضع و گلش.
این روچیلها هردو زن ندارند اما هریک صد کنیز بیشتر کمتر دارند که همه با لباسهای خوب، حقیقتا حرمخانه دارند. این است که دیگر زن نمیگیرند. خلاصه این روچیل قد باریک، روی زرد، بدریش، بدهیکل، چشمها و قیده گرد مثل چشمهای حاجی ابراهیم خواجه مرحوم و جره جشم علی شیربان است، آن بیشتر و قیده است، سینهاش نمیدانم سل دارد یا چه ناخوشی دارد که متصل سرفه میکرد. خودش هم اصل یهودی است، این است صاحب این عمارت و این گرمخانه.
ما سوار کالسکه شدیم اما خودش چون راه نزدیک بود پیاده آمد. رفتم به گرمخانه که میوه دارد. این گرمخانه مثل گرمخانه سابق یعنی از آهن و شیشه است و زمینش شبکه آهن دارد و لولههای آهن در زیر شبکه است که در موسم زمستان آتش میکنند. اینجا که وارد شدیم این گرمخانه مخصوص انگور است، انگورهای آنجا درشت و رسیده آن هم سبزرنگ است، در وقت خوردن طعم بدی ندارد اما عطر مُشک میدهد، انگور مشکی است. خوشههای به نظم و ترتیب زیاد دیدیم. یک خوشه هم به باغبان گفتم چید، چند دانه خوردم.
بعد به دالان دیگر رفتم، در اینجا انگور ترش و شیرین است. وضع اینجا را به قسمی ترتیب دادهاند که در هر فصلی میوه رسیده داشته باشد مثلا یکی پیش از این دالانهاست که انگورش پیش رسیده و خورده بودند، بعد به آن جای اول رفتم که انگورش حالا رسیده است، اینجا ترش و شیرین است به باغبان گفتم از این بچیند. خودش و باغبانش تحاشی [نپذیرفتن - انتخاب] زیاد کردند و گفتند: «نرسیده است» و «این را نمیتوان خورد.» بالاخره خوشه چیدند. نصف خوشه را ما خوردیم، بسیار خوشمزه و خوب بود. ما در ایران هم به همین قسم انگور میل داریم، رسیدهاش مثل شیره و بدطعم است، روچیل کمال تعجب را میکرد. اما انگورهای ایران را هیچ نسبت به این انگورها نمیتوان داد.
بعد به دالان دیگر رفتیم، اینجا غوره بود، غوره را که دیدم حظی کردم چون امسال هیچ غوره نخورده بودم. به باغبان گفتم خوشه بچیند که باغبان رَم کرد عقب عقب رفت. خود روچیل هم به همین حالت. به او فرمودیم که «ما عادت داریم به غوره، میخوریم.» او تحاشی داشت، میگفت: «هرکس بخورد میمیرد.» دست باغبان را نگاه داشته بود. آخر خوشه چیدند آوردند دو دانه خوردم. اینها بیشتر متوحش و متعجب شدند. خوشه را به میرزا محمدخان سپردم که به اطاق بیاورد، اینجا نمیشد درست خورد، با نمک بخوریم.
بعد به دالان دیگر که سیر هلو و شلیل است رفتم. بوتههای هلو و شلیل را در زیر دیوار کاشته و درختها را چهارمیخ به دیوار کشیدهاند. با این حالت باز هلو و شلیل زیاد داشت و هلوها از توی دیوار درآمده بود. نیمرس داشت، رسیده داشت.
بعد از تماشا سوار شده به منزل یعنی همان عمارت روچیل آمدیم، غوره را با نمک در اطاق خوردم. چند دانه به عزیزالسلطان [ملیجک دوم] دادم. خیلی خوب بامزه بود.
بعد در سر ساعت و وقت حرکت که رسید سوار شده یک ساعت تا راهآهن راه بود، بعد سوار راهآهن شده به استاسیون [ایستگاه] برومسگرو Broms grove رفته آنجا پیاده شده، از آنجا به عمارت هیویل Hewel برویم. از خانه روچیلد سوار شده به الزبوری رفتیم، با کالسکه که در آنجا سوار راهآهن بشویم و اسم ناحیه که الزبوری در آنجا واقع است وسطرشیر Worcester shire. در الزبوری سوار راهآهن شده راندیم. خیلی تند میرفتیم. سه ساعت راه آمدیم تا به برومسگرو رسیدیم. در بین راه به شهر رگبی Rugby رسیدیم. آنجا قدری ایستادیم. جمعیت زیادی بود، زن و مرد، دخترهای خوشگل، زنهای بسیار خوب بودند. ما خودمان را نشان دادیم شناختند، تعارف کردند. چند بچه آنجا بود، دختر کوچک قشنگی بود، زنی او را بغل گرفته بود اشاره کردیم پیش آمد. دست بچه را گرفتیم. همین که مردم دیدند همه زن و مرد ریختند هجوم آوردند به ما دست بدهند به طوری که به یکدیگر زور میآوردند که نزدیک بود زیر کالسکه راهآهن بروند. ما هم به همه دست میدادیم، آنها حریصتر میشدند. خیلی لذت بردیم و تماشا داشت. دخترها و زنهای خوشگل هم پیش میآمدند دست آنها را بهتر میگرفتیم، دست آنها را فشار میدادیم.
از خانه روچیلد که سوار کالسکه شدیم به الزبوری بیاییم از پارک بزرگ متعلق به خانه روچیلد گذشتیم، دور این پارکهای بزرگ که مال اشخاص معتبر است حصاری دارد، دیوار کوتاه و دروازه. دروازه پارک روچیلد بسیار بزرگ بود از آهن تمام مطلا، غریب! درِ عالی مزینی بود.
این راهآهن که امروز میرویم راهآهن بد پرتکان است و مهیب، و ساعتی بیست فرسنگ حرکت میکند. در جنبین این خط که ما حرکت میکنیم هفت هشت خط راهآهن است که متصل کالسکههای راهها میآید و میگذرد. ابتدا از دو سوراخ گذشتیم. بعد به یک تونل طولانی که تقریبا از طهران به دوشانتپه است دو دقیقه طول کشید تا گذشتم. همین قسم میرفتم تا رسیدیم به گار [ایستگاه مرکزی] راهآهن بیرمنگام. این گار بسیار بزرگ است. گار در گار است. مالالتجاره واگنهای زیاد، اسبابهای متعلق به راه به قدری ریخته بود که اندازه نداشت. شهر بیرمنگام هم شهر بزرگی است، در پایین این گار دیده میشد.
در این استاسیون راه نایستاد، آرام میرفت، باز هم از دو سوراخ گذشت و از بعضی جاهای دیگر مثل روی خانهها، زیر خانهها، بعضی درها که دو سمت تپهها دارد به همین قسم رفتم تا به گار راهآهن که ذکر شد رسیدیم. گار کوچک مختصری است. لرد ونزر که صاحبخانه است با بعضی انگلیسها ایستاده بود. لرد ونزر آدمی است کوتاهقدر، باریک، لاغر، قوز، دماغش زیاد از اندازه بیرون شبیه یحیی خان قوزی باشی است. بسیار ضعیف و نحیف است، به طوری که حرف میزند درست شنیده نمیشد. این است لرد ونزر.
بعد من، لرد، امینالسلطان [و] ملکمخان سوار کالسکه شده به طرف عمارت راندیم. ابتدا به یک دهی رسیدیم که اسمش این است: «برومسکو» از آنجا رد شدیم رسیدیم به یک قصری که میساختند و هنوز تمام نشده است که مال همین لرد است و نزدیک به قصر قدیمش است، با کالسکه تا قصر منزل ما نیم ساعت است، رسیدیم به قصر زن لرد که زن باریک ضعیف کشیدهایست، ایستاده بود، بسیار زن نجیب معقولی است و باادب است، خیلی به حالت ضعف حرف میزند، مادر لرد ونزر خیلی ناخوش است. در این جا نبود، در جای دیگر است، نزدیک لندن، مرخصی میخواست که فردا برود دیدن مادرش. بعد از ورود راحتی [استراحتی] کردیم، شام حاضر بود، سر شام رفتیم. زن صاحبخانه لیدی وینزور در دست راست ما نشسته بود، خود لرد روبهرو در دست راست، روبهرو خانمی بود چاق و فربه سرخ و سفید به طوری که میشد او را به کالسکه بست. خوشگل بود. اسم او میس پاجط Miss paget از اقوام زن صاحبخانه است. پدرزن لرد وینزر سر اگوسطس پاجط sir Augustus paget در وینه و سفیرکبیر انگلیس است. دو برادرزن صاحبخانه هم حاضر و در سر میز بودند، بعد از شام رفتیم اطاق خودمان بالا. باغچهها و درختها را چراغان کرده بودند، باصفا بود، تماشا کردیم، خسته بودیم. خوابیدیم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، ص ۸۰-۸۴.