حجت یحییپور: اکنون که واژهها میجوشند و جملات به هم میپیوندند و احساسات یک ایرانی روی کاغذ رقم میخورد، به خانوادههای داغداری میاندیشم که دیدن دوبارۀ عزیزانشان و به آغوش کشیدن آنها برایشان به آرزویی ناممکن و حسرتی عمیق بدل گشته است. پاسداری از مرزهای وطن عزیزمان، ایرانِ بزرگ، که جغرافیای وسیعش موجب رشک و طمع بدخواهان است، هزینههای هنگفتی به همراه دارد که بعضاً با جانِ جوانان این مرز و بوم پرداخت میشود.
در پایانِ یک روز خاطرهانگیز، در دامنههای کوه «بزسینا» در نقطۀ مرزی میان ایران، ترکیه و عراق نشستهام و به دشت وسیعی که در برابر چشمانم قرار دارد مینگرم و به «ایران» میاندیشم. به ایران میاندیشم و حاصل جانفشانی مرزبانان و مرزنشینان کشورم را از نظر میگذرانم...
شانزدهم مرداد 1399خورشیدی است. در میانۀ تابستان و در گرمترین روزهای سال از «ارومیه» به سمت غرب (و سپس جنوب) حرکت کردیم و پس از حدود یک ساعت (50کیلومتر) رانندگی به محال «مَرگَوَر» در نزدیکی نقطۀ صفر مرزی رسیدیم. کوه «بُزسینا» در حد جنوبی دهستان مَرگوَر در دل آسمان فیروزهای قد برافراشته و با چشمههای بهشتی، رودخانههای پرآب، آّبشارهای متعدد، چندین دریاچۀ آب شیرین، چمنزارهای چشمنواز، تودههای برف و هوای دلکش و خنک، هر بازدیدکنندهای را به خود میخواند. پس از حرکت در مسیر پر پیچ و خم کوهستانی، که به دلیل زیباییهای طبیعیِ وصفناپذیرش هرگز ملالآور نیست، به نقطۀ مورد نظر رسیدیم.
«بزسینا» را باید از نزدیک دید تا راقم این سطور را به اغراق و بزرگنمایی متهم نکرد! در هر نقطه از این بهشت زمینی، چشمههای آب زلال و به غایت سرد از دل خاک میجوشند و تودههای برف در میانۀ تابستان بسیاری را برای بازیهای زمستانی به سوی خود میکشاند! اینجا نه سرد است و نه گرم. در چلۀ تابستان میتوان ساعتها زیر نور آفتاب نشست و هرگز احساس گرما نکرد. میتوان در دریاچههایی که از ذوب شدن برفها تشکیل شدهاند ساعتها آبتنی کرد ولی احساس سرما نکرد. هزاران نفر، از نقاط مختلف میهنمان، جهت سپری کردن شب در آن نقطه چادر زدهاند و همه به نوعی در حال لذت بردن از تعطیلات آخر هفته در این طبیعت وصفناشدنی هستند.
عصر هنگام است و بعد از ساعتها طبیعتگردی هنوز هیچ چیز برای بازدیدکنندگان یکنواخت و تکراری نشده است. همچنان از گردش در طبیعت لذت میبرم که در کمال ناباوری صدای انفجار مهیبی از دور دستها به گوش میرسد. تعجب میکنم. میزبان بسیار طبیعی رفتار میکند و بیشتر از صدای انفجار، تعجبِ من نظرش را جلب کرده است! با بیانی شمرده و آرام میگوید: «چیزی نیست، انفجار در سمت ترکیه بود» پرسیدم که این انفجار برای شما عجیب نبود؟ گفت: «نه، تقریبا هر روز از این انفجارها اتفاق میافتد.» پرسیدم صدا از کجا بود؟ با دست به کوهی در غرب اشاره میکند که در فاصلۀ کمی از ما خودنمایی میکند و «دالامپر» نام دارد. نقطۀ صفر مرزی است.
آن سوی دالامپر خاک ترکیه است. از فراز بزسینا به دالامپر مینگرم. دریاچهای در کوهپایه دالامپر قرار دارد. فاصله زیاد نیست و به راحتی میتوان دهها خودرو را در کنار دریاچه دید که سرنشینانشان مشغول آبتنی در دریاچه هستند. از میزبانمان در مورد آن سوی دالامپر میپرسم؛ میگوید: «آن طرف دالامپر با آنچه که در این طرف میبینی تفاوت دارد، آن طرف رفت و آمد مانند اینجا نیست.» پرسیدم آیا مانند ایران که مردم برای پایان هفته به اینجا آمدهاند از ترکیه و عراق هم برای تعطیلات به کوهستانهای مرزی میآیند؟ گفت: «نه! اینطور نیست. مردم برای تفریح و طبیعتگردی به آنجا نمیروند. نه جرات دارند بروند و نه اجازۀ رفتن!» این را گفت و صدای انفجار دوم به گوش رسید و کمی بعد انفجار سوم. گفت: «گاهی اوقات نیروهای پکک در آن سوی مرز پرسه میزنند. دولت ترکیه آنجا را بدون هدفگیری دقیق بمباران میکند. اغلب اوقات اصلاً نیروهای پکک آنجا نیستند ولی دولت ترکیه میخواهد برایشان خط و نشان بکشد.» صدای مهیب انفجار همچنان به گوش میرسد. انفجار چهارم و بعد از آن انفجار پنجم رخ میدهد.
در دامنههای دلانگیز کوه «بزسینا» در نقطۀ مرزی میان ایران، ترکیه و عراق نشستهام و به دشت وسیعی که در برابر چشمانم قرار دارد مینگرم و به «ایران» میاندیشم. در برابر چشمانم محال «مَرگَوَر» با 52 روستا در دل دشتی وسیع و مسطح گسترده شده است و در کنارش کوه دالامپر که اکنون خورشید رفتهرفته در پشت آن آرام میگیرد. کوه دالامپر حکایت جالبی دارد. آنسوی کوه بمباران است و اینسو آب تنی در دریاچه! هنوز صدای انفجارها به گوش میرسد و من سعی میکنم تعداد دقیق آنها را شمارش کنم. انفجار ششم، انفجار هفتم، انفجار هشتم.
با خود میاندیشم که در اینسوی مرز، 52 روستا با جمعیتی قابل توجه زندگی میکنند. روستاها چنان پرجمعیت و دارای امکانات هستند که صحبت از شهر شدن آن منطقه در میان است. هر چند احتمال ایجاد شهر در جوار این مرزهای ناآرام بعید به نظر میرسد، اما زیرساختها فراهم شده است. امکانات بهداشتی و درمانی، انبوه مغازهها با محصولات متنوع که همۀ نیازهای مردم منطقه را تامین میکنند، بانک، پست بانک، امکانات ورزشی و تفریحی، آب، برق، گاز، تلفن و حتی شبکۀ اینترنت. محال مرگور از شمال به شهر کوچک سیلوانا متصل است. سیلوانا تا همین چند سال پیش روستایی در منطقه مرزی بود و اکنون شهر شده است.
در دامنههای بزسینا و دالامپر صدها خودرو از شهرهای مختلف کشور دیده میشوند که سرنشینان آنها قرار است شب را در آنجا سپری کنند. شمار خودروهای دیگر که سرنشینان آنها خیال اقامت شبانه ندارند به مراتب بیشتر است. فردا (جمعه) نیز جمعیت انبوهی از ارومیه به منطقه سرازیر خواهند شد به طوری که احتمال مسدود شدن راهها مطرح است. اما آن سوی مرز چنین نیست. در فاصلۀ متقارن با نوار مرزی جمعیت قابل توجهی زندگی نمیکند و امیدی برای گسترش روستاها و تبدیل آنها به شهر نیست. شهروندان ترکیه و عراق حتی اجازه و جرات چندانی برای نزدیک شدن به نقطۀ صفر مرزی جهت تفریح و سپری کردن تعطیلات ندارند. این سوی دالامپر زندگی و امید و شادی جریان دارد و آن سو جنگ و بمباران! شرایط مشابهی را یک بار پیش از آن در نوار مرزی ارسباران به چشم دیده بودم. جادۀ مرزی ارس، روستاهای متعدد و منطقۀ گردشگری معروف به «گردنۀ حیران» در سمت ایران سرشار از هیاهوی زندگی و آن سوی نوار مرزی متروکه و مخروبه و تهی از آثار زندگی.
در دامنههای بزسینا نشستهام و محال مرگور و کوه دالامپر همچنان در برابر چشمانم نقش خاطره میزنند. با میزبان خود صحبت میکنم؛ او از سالهای نه چندان دوری سخن میگوید که این سوی مرز نیز تفاوت چندانی با آن سو نداشت. گروههای تروریستی امنیت و آرامش منطقه را بر هم زده بودند و امکان نزدیک شدن به آنجا نبود. از جنگ تمام عیار میان قوای دولتی و تروریستها سخن میگوید و البته از هزینۀ سنگینی که مرزنشینان پرداخت کردند. میگوید: «ما مرزنشینان برای این امنیت زحمت کشیدهایم». همچنان صدای انفجارها به گوش میرسد. انفجار پانزدهم؛ انفجار شانزدهم؛ انفجار هفدهم.
سرزمین ما با شرایط مطلوبی که سزاوار ایران و ایرانیان باشد، فاصلۀ دور و درازی دارد. بیکاری هست، گرانی هست، مشکلات اجتماعی و سیاسی هست، اما باید اذعان کنیم که دغدغۀ جان وجود ندارد. میهن عزیز ما بزرگترین کشور خاورمیانه و امنترین آنهاست. این تناقض مقدس و غیرقابل معامله تنها با جانفشانی مرزبانان این مرز و بوم و فداکاری بیپایان مرزنیشان به دست آمده است.
همچنان از فراز بزسینا به دشت پیش رو مینگرم. این امنیت و این آرامشی که در برابر چشمان من قرار دارد حاصل سالها تلاش و همکاری مرزبانان و مرزنشینان ایرانزمین است. انبوه افکار به ذهنم هجوم آوردهاند. با خود میگویم این امنیت و امکان بازدید از این زیباییهای بیکران، هزینۀ هنگفتی داشته است که خانوادۀ شهدا تا پایان عمر داغ آن را در سینه خواهند داشت. از خود میپرسم آیا نسلهای بعدی نیز در کمال آرامش و امنیت فرصت بازدید از این زیباییها را خواهند داشت؟ ما با میراثی که در اختیار داریم چه خواهیم کرد؟ همچنان صدای انفجارها به گوش میرسد. انفجار هجدهم، انفجار نوزدهم و سرانجام انفجار بیستم.
حجت یحییپور: پژوهشگر مسائل قومی
دروغگویی هم حدی دارد
دوهفته قبل تروریستهای پژاک اسم این کوه راجعل کردند وتابلو نصب کردندحال شما کار تروریست هارو پوشش میدی
اولا اسم این گوه ...بورلی سینه داغی میباشد به معنی کوه با دامنه یخی به علت وجود برف ویخ در تابستانها
واسم بز سبنا هیچ مفهومی ندارد
هرچند خود تروریستها بز را خاکستریمعنی کردندکه کلمه ترکی می باشدوگفتند که کلمه کردی است وسینا را یک قوم کردی معرفی کردند که چنین قومی در تاریخ وجودندارد
این هم بگم که شما کارشناسان بقدری بیسوادهستید که ادم خنده اش میگیرد.هدف شما فقط تبلیغ ناشیانه نام جعلی کوه بود