سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح زود از خواب برخاسته، سوار اسب میمون شدیم. از بالای چادرهای امیرآخور رفتم برای دوآب. میرآخور، نصرتالدوله، عینالملک، همه قوشچیها، همه اهل اردو بودند. جنجال غریبی بود. دمِ چادرهای امیرآخور به دسته گنجشک تفنگ انداختم؛ در زمین سه گنجشک زدم و شکار امروز من همین سه گنجشک شد.
خلاصه راندیم. در سرخیهای شکارگاهِ امیر به امیرآخور و نوری و غیره گفتم بروند بالا کبک بپرانند. خودم قوش دست گرفته رفتم پایین روی تپه ایستادم. یک بار گفتند شکار آمد. هاجُ واج شدم. تفنگ ابوالقاسمبیک را گرفتم ایستادم. یکبار [ناگهان] دیدم از بالا ده تا قوچ کهنه از امیرآخور و سوارهها رَم خورده، میدوند از سره یال رو به طرف باغکموش و به قدر دویست نفر سواره، سر یال بودهاند، از زیر پای اسبهای آنها میروند. دَرَق دَرَق تفنگ از دو قدمی انداخته، نمیزدند. تازی [نوعی سگ شکاری] هم کشیدند، تازی یکی را سوار کرده آورد رو به پایین رو به من. من اسب انداختم رسیدیم به قوچ. دور و وَرِ قوچ تازی زیاد و سگ زیاد بود. تفنگ نینداختیم و اِلا تفنگ به تازیها میخورد. قدری که دور شد تفنگی گشاد دادیم، نخورد. قدری عقب کردم. زمین بد بود و عینک پدرسوخته من هم نمیگذاشت اسب بتازم. ایستادم. سیاچی و ابراهیمبیک عقب کردند. تازی میگرفت اما نمیتوانست نگاه دارد. خلاصه قوچ در رفت رو به جنگل.
ایستاده بودم. محمدجان نایب و مصطفیقلی بیک، دایی انیسالدوله، قوچ بزرگ هشت سالی آوردند، آلهکمر [پشت خالخالی]. گفتند تازیِ ما گرفت. بعد آیی آمد گفت: «تازی قَیه لَه مش دِر [جمله ترکی: تازی قوچ را گیر انداخته است]؛ هر چه داد زدم نزنید که شاه بیاید، نشد. یک نفر آدمی _ بعد معلوم شد آدم عینالملک بود _ آمد نزدیک از دو قدمی با ساچمه زد افتاد.»
بسیار تاسف خوردیم. بعد آمدیم بالای کوه سرخی به ناهار افتادیم. امینالملک، امینخلوت، طولوزون، یحییخان، پیشخدمتها همه بودند. حاجی میرزا علی بود. حاجی رستمبیک پدر حاجی میرزا علی آمده بود، به حضور آوردند. خیلی مرد خری است. کلاه غریبی داشت. خیلی به حاجی میرزا علی شبیه است. گفتم: «حاجی! حاجی میرزا علی را میشناسی درست یا نه؟» گفت: «تربیت شاه آدمش کرده است.» بسیار خندیدیم. حکیم روزنامه خواند. محمدجعفرخان، پسر بیگلربیگی حاکم قزوین، از قزوین آمده بود؛ قبل از ناهار دیدم. باز باید برود قزوین.
بعد از ناهار سوار شده به همین اجتماع رفتم بالای سر ده سینک و از زیر سیاسنگ، کبک و چیزی نبود. بعد آمدیم پایین، رودخانه را گرفته رفتم پایین.
میرشکار دستِ چپِ رودخانه بالای کوه شکاری دید، پیاده شدم با دوربین نگاه کردم... تکه بزرگی بود ایستاده بود بالا. میرشکار و ابراهیمبیک با یک تازی ماچکی، با تازی سیاچی رفتند بالا که تازی بکشند. تازیها نبودند. ایستادیم تا میرشکار رسید بالای کوه. اشاره کرد برویم پایینتر. راندم. آقاکشیخان، آیی، محمدزمان بیک و محمدتقیخان پیشخدمت بودند. کوه و دره سرخی پیدا شد، دژ [دهانه] دره مثل هزاردره بود، چاکچاک، محوطه کمی داشت. میرشکار و غیره بالای دور او را گرفتند، ما هم رفتیم نزدیک، تکه و بز زیادی توی این چاکها بود، به قدر بیست عدد. یک سره یالی بود از وسط، من رفتم آن بالا ایستادم. بد جایی بود. میتوانستم از پایین بسیار نزدیک به آن سوراخ و چاکها بروم، اما همانجا ایستادم. شکارها یکی یکی درآمده رفتند. گلولهها انداختم نخورد.
بعد رفتم رودخانه، چادر زدند نماز کردم. چای، هندوانه و انار خوردم. ملکصور آمد گفت: «میرشکار از آن شکارها یکی را زد.» یک بز ماده زده بود. شمسعلی هداوند پیرمرد غریبی بود، ملکصور آورد. کلاه غریبی داشت. کلاه ماهوتی حسینعلی آبدار را سر او گذاشتم. کلاه او را برای عکساندازی گرفتم. پولش هم دادم. به میرزا موسی وزیر مرحوم شبیه بود. با موچولخان کُشتی انداختم. پیرمرد پُرزوری بود، صد سال داشت.
بعد سوار شده همه جا با محمدرحیمخان و ملکصور صحبتکنان الی منزل رفتم. شب آتشبازی شد، مختصر. بعد مطالب امینالدوله خوانده شد. هاشم و امینالملک بودند. میرشکار آمد گفت: «پلنگ را در سیاسنگ، امروز مرد شکارچی زده است.» بسیار اوقاتم تلخ شد که چرا من نزدم. بعد خوابیدم. سیاچی امروز زمین خورده، دستش در رفته است. جعفرقلیخانِ غلامبچه از شهر آمده بود.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، ۱۳۹۷، صص ۸۲-۸۴.