سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روزی که ده نفر از عده ۵۳ نفر را از زندان شهر به «قصر» انتقال دادند، ما پشت میلههای کریدور ۷ با ولع خاصی آنها را تماشا میکردیم. پیشهوری وقتی کله آقای خلیل ملکی را دید نگاهی به اطراف کرده و چون از عدم حضور آقای عبدالقدیر آزاد (که پیشهوری از او خیلی حساب میبرد) مطمئن شد، با اشاره به سر ایشان به ما گفت: «این آقا هم نتوانست رکورد آزاد را بشکند و آزاد با امتیاز هم شده باشد باز قهرمانی خود را همچنان حفظ کرده است»! از این حرف پیشهوری همه ما خندیدیم.
این عده را در کریدور ۹ که حیاط مستقلی از خود نداشت منزل دادند و چون سر و صدی آنها برای گردش و هواخوری بلند شده بود مقرر گردید بعد از ساعت پنج بعدازظهر روزها که کارخانه نجاری زندان تعطیل و کارگران هریک به کریدورهای خود میرفتند، آقایان را برای گردش به حیاط کارخانه ببرند. حیاط مزبور پشت کریدور ۷ و موازی اطاقهای سمت چپ بود و ما میتوانستیم با استفاده از تختخوابهای سفری خود، از طریق پنجره کوچکی با آقایان آشنا شده و صحبت کنیم. با اولین نفری که نویسنده موفق به صحبت شد آقای فریدون منو بود که سابقه آشنایی ما از دبستان شروع شده و موقعی که در زندان رشت به انتظار سرنوشت خود زندانی بودم، ایشان که سمت دادیاری دادسرای شهرستان را داشتند برای بازرسی به زندان آمده و متاسفانه چون زور شهربانی وقت به تمام مقامات قضایی میچربید به ایشان اجازه سرکشی به اطاقهای محبوسین سیاسی را ندادند و فقط از پشت پنجره کوتاه اطاق توانستم قیافه همیشه متبسم ایشان را ببینم. چند ماه بعد، خود آقای منو هم به روز نویسنده افتاده و ضمن ۵۳ نفر بازداشت شدند!
در برخورد اولیه، از احتیاطات ایشان دانستم که خیانت دوستان و به چاه انداختن او، این جوان رؤف و مهربان را به همه کس ظنین کرده و من نخواهم توانست از چگونگی کشف عده ۵۳ و حقایق امر از ایشان کسب اطلاعی کنم، و چون آشنای دیگری بین آقایان نداشتم به انتظار فرصت مناسبی ماندم و دیگر چون بعضی از رفقای عجول، ساعتها در پشت پنجره آویزان نمانده و جوانانی را که به علت توقف چندماهه در سلولهای مجرد شهر خسته و فرسوده شده بودند با سوالات پیدرپی بیجا خسته نمیکردم.
انتقال تمام این عده از زندان شهر به قصر به تدریج انجام میگرفت و بعد از چهار پنج روز که تمام آنها به قصر منتقل شدند، زندان ناچار شد در تعیین جا برای آنها تصمیم نهایی خود را اتخاذ کند.
چون از یک طرف تحقیقات از هر ۵۳ نفر در اداره سیاسی شهربانی خاتمه یافته و دیگر بیم «تبانی» نمیرفت و از طرف دیگر عدم ارتباط آنها با محبوسین قدیمی برای پلیس روشن شده بود لذا در تماس و معاشرت آنها با (ما) مانعی ندیده و روزی بیستوسه نفر از آنها منجمله «حبیباللهی» برادر جوان و ناکام دانشمند گرام آقای ذبیحالله منصوری را که من از این جوان خاطراتی دارم که در یادداشتهای بعد خواهم نوشت، به کریدور ۷ آوردند.
چون مرحوم دکتر ارانی، در تقسیم زندانیان، به کریدور ۲ برده شده بود، موجبات تاسف محبوسین تدعی کریدور ۷ که علاقهمند به ملاقات آن مرحوم بودند فراهم گردیده و هریک به وسیلهای متشبث میشدیم تا به بهانه رفتن به مریضخانه قصر که جنب کریدور ۲ بود دکتر را ملاقات کنیم.
سه روز بعد از جابجا شدن آقایان، از آمدن دکترِ دندان استفاده کردم و به معیت پاسبان ظاهرا برای مداوای دندان و واقعا به عزم دیدار مرحوم ارانی به مریضخانه رفتم. وقتی از مقابل کریدور ۲ عبور کرده به راهروی مریضخانه داخل شدم، به یکی از دسته «رشتیها» که عادتاً در زندان «همجرم» نامیده میشوند برخوردم، از او پرسیدم که «دکتر ارانی را کجا و چطور میشود دید؟» نگاهی به پاسبان همراه من کرده، آهسته گفت: «حالا در اطاق دندانسازیست با یاور نیرومند صحبت میکند» چون دانستم یاور نیرومند در مریضخانه است از ملاقات با ارانی مایوس شده جلوی درب اطاق دندانسازی مثل دیگران به انتظار نوبت خود توقف کردم.
زندانیان همه ساکت و به صدای عربده نیرومند و یاور گوش میدادند او در این وقت فریاد میکرد: «ارانی! اینجا زندان است، فهمیدی؟ زندان هم مقررات خاصی دارد! من نمیتوانم به تو اجازه بدهم در اینجا مثل یک فرمانده به نفرات خود دستور مبارزه با پلیس را بدهی (این موضوع مسبوق به سابقهای است که بعدا عرض میشود) سپردهام اگر این کارهای خلاف مقررات تو ادامه پیدا کند؛ با دستبند و پابند، توی حبس تاریک نگهت دارند و روزی دویست ضربه شلاقت بزنند. فهمیدی آقای دکتر ارانی؟!»
درب اطاق دندانسازی روی پاشنه چرخید، یاور نیرومند که به عزم خروج قدم اول را برداشته بود ناگاه در اثر صدای خنده خفه مخاطب خود متوقف شد. من آناً جا را تغییر و خود را در صف اول زندانیان قرار داده، به درون اطاق گردن کشیده و برای اولین دفعه دکتر ارانی را دیدم. از شدت عصبانیت رنگش سخت پریده بود و اثر خنده تلخش هنوز در گوشه لبها دیده میشد. چون یاور نیرومند را متوجه خود دید، قدمی به سوی او برداشت و با ملایمت و خیلی شمرده گفت: «آقای نیرومند! شما در زندان امثال شما در خارج از زندان، مالکالرقاب و اختیاردار جان و مال و ناموس مردم هستید! شما به جای دویست یا دو هزار ضربه شلاق، میتوانید دستور شقه کردن مرا هم بدهید! اما میخواهم به شما نصیحتی کرده و بگویم، با ما و با مردم طوری رفتار کنید که وقتی با شما آنطور رفتار کردند خیلی ناراحت و معذب نباشید.»
نیرومند برای این اظهارات معنیدار و پرمغز دکتر ارانی، فورا جوابی نیافت و از حرکتی که به شلاق ظریف خود میداد معلوم بود در اجرای تصمیمی درباره ارانی گرفتار تردید شده است. با عصبانیت و صورتی برافروخته لحظهای سراپای مرحوم ارانی را نگریسته و لحظهای هم به مدیر داخلی زندان که در دو قدم فاصله به حال احترام ایستاده بود، خیره شده و بعد از چند ثانیه تفکر با خونسردی عجیبی در حال خروج از اطاق گفت: «تو این آرزو را به گور خواهی برد».
ادامه دارد.
منبع: فریدون جمشیدی، خواندنیها، سال یازدهم، شماره چهلونهم، شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۲۹، صص ۱۰ و ۱۱.
شنیدیم که یک عده از دانشجویان دانشگاه جنگ را که تحت رهبری آقای مورخالدوله سپهر مشغول فعالیت سیاسی و توطئه بر علیه شاه بودهاند، بازداشت کردهاند... [محسن جهانسوز مترجم کتاب «نبرد من» تالیف هیتلر جزو این عده بود] شبی که زندانیان بدانند فردا یکی از آنها را برای اعدام خواهند برد عموماً ناراحت و بیخواب میشوند، نویسنده در مدت چهار سال حبس خود متاسفانه چند شبی از چنین شبها به روز آوردهام منجمله شب اعدام جهانسوز! محکوم را ساعت ۵ و سی دقیقه بعد از نیمهشب با عجله بیدار کرده و به او تکلیف کردند که فورا خود را برای خروج از زندان حاضر کند. (ماشاءالله) نظافتچی میگفت: «بدبخت خوابآلود، وقتی دستها را خواست به چشم بمالد فشار دستبند او را کاملا به خود آورد، گیج و مبهوت تلوتلوخوران از درب سلول بیرونش بردند!»... وقتی چشمش را با دستمال خودش بستند و او دانست که موقع رفتن است با لکنت زبان فریاد کرد: چو ایران نباشد تن من مباد... بعد به زمین افتاد!