arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۱۸۰۵۹
تاریخ انتشار: ۵۰ : ۲۱ - ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰
به روایت رئیس وقت خواربار اصفهان؛

تاراج سیلوی اصفهان توسط متفقین در ۷۸ سال پیش

آن صبح سرآغاز یک روز خطرناک و بهت‌آوری برای اصفهان بود و می‌رفت که آتش آن خشک و تر را درهم بسوزاند. کاپیتان توماس که در خارج از شهر اصفهان چهل کامیون و صد و پنجاه سرباز سیک مسلح را در اختیار داشت – انبارهای میدان شاه را در محاصره و تصرف قرار داد و صد و پنجاه سرباز سیک به حمل اجناس به داخل کامیون‌ها مشغول شدند... یک مرتبه صدای واماما واماما ما گرسنه‌ایم از ته میدان شاه بلند و به گوش می‌رسید رفته رفته متجاوز از چند هزار زن و مرد گرسنه با چوب و چماق به آرامی به جلو آمدند اما چون اداره شهربانی در همان میدان شاه بود تا حدی از پیشرفت مردم با نصیحت و دلالت جلوگیری کرد...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ اواخر بهار سال ۱۳۲۲ ساعت ۷ صبح بود که فرج‌الله بهرامی استاندار اصفهان تلفنی از من خواست که دقیقا موجودی سیلو را که به نان شهر و مصرف سربازخانه اختصاص دارد اعم از گندم و جو تعیین و بلادرنگ به ملاقات‌شان بروم. چون سیلو با اداره خواربار در حدود شش کیلومتر فاصله داشت [به] وسیله تلفن از کفیل سیلو خواستم که موجودی مورد نظر را با دقت تعیین و همراه بیاورد. چند دقیقه بعد کفیل سیلو از من خواست که موجودی را طبق گفته تلفنی ایشان یادداشت نمایم. به او گفتم: «این‌طور نتیجه ندارد من باید صورت را تسلیم استاندار کنم. شما خواسته مرا در فرم‌های مخصوص تنظیم، خودتان و رئیس فنی سیلو (مهندس شاهین) هر دو نفر امضا کنید.» جواب داد: «فرم‌های مزبور را ما همه روز می‌فرستیم و امروز هم فرستاده‌ایم شاید الساعه روی میزتان باشد. بفرمایید یک رونوشت آن را تهیه و به استاندار بدهید.» گفتم: «آقای رئیس سیلو! شما در اطراف ارسال یک صورت که از نظر من خیلی اهمیت دارد زیاد بحث و راهنمایی کردید صورتی که می‌گویید همه‌روزه فرستاده‌اید تصدیق می‌کنم امروز هم فرستاده‌اید ولی این صورت فاقد امضای شما و سایر متصدیان صلاحیت‌دار است فقط در محل امضای حسابدار جنسی چند خط تو در هم کشیده شده که معلوم نیست امضای حسابدار است یا امضایش را مخدوش کرده است!»

با این جر و بحث باز هم کفیل سیلو اصرار داشت مرا در تسلیم صورت مزبور به استاندار قانع کند اما وقتی دید اصرار بی‌نتیجه است با ناراحتی که از فحوای مذاکرات تلفنی استنباط می‌شد حاضر گردید صورت دقیق تنظیم و با امضای متصدیان تسلیم نماید.

یک ساعت بعد آمار موجودی که حکایت از تامین یک ماه نان شهر می‌کرد رسید. من اصل را نگاه داشتم و یک رونوشت تهیه و به ملاقات استاندار رفتم. موقعی که به دفتر ایشان رسیدم عده‌ای از روسای ادارات و معتمدین محل در آن‌جا نشسته بودند که تا استاندار مرا دید بلند شد و به اتاق مجاور هدایتم کرد. بدون مقدمه با یک حال اضطراب و نگرانی پرسید: «در سیلو برای چه مدت مصرف نان شهر گندم دارید؟» گفتم: «طبق صورتی که خدمت‌تان می‌دهم معادل یک ماه و چند حواله هم عهده کرمانشاه و شیراز داریم که قرار است تدریجا برسد ان‌شاءالله که تا آن وقت هم محصول اطراف اصفهان و بعدا فریدن و چهارمحال به دست آمده و جای نگرانی نیست.»

یک‌مرتبه مثل این‌که از غم بزرگی رهایی یافته باشد نفس عمیقی کشید و گفت: «باور کنید از دیشب تا حال نه خواب به چشمم رفته و نه توانسته‌ام غذایی بخورم.» پرسیدم: «به چه مناسبت؟» جواب داد: «شرح واقعه خیلی مفصل است و همین‌قدر بدانید شخص مورد اطمینان و وطن‌پرستی که به آسایش خودش و مردم علاقه‌مند است حدود ساعت ۱۲ شب به ملاقات من آمد و گفت: در فکر تامین نان مردم تا سر خرمن باشید افرادی بی‌وطن به تحریک بیگانه تحت عنوان نبودن نان می‌خواهند برادرکشی راه بیندازند تا بلکه در این برادرکشی ریشه اختلاف خانواده‌ها با یکدیگر عمیق‌تر شده و آن‌ها در بازار آشوب بتوانند آلمانی‌ها و طرفدران آنان را دستگیر نمایند. مضافا به این‌که در این آشوب ارزاق و مواد غذایی که اهالی اندوخته‌اند در غارت و آتش‌سوزی از بین برود تا اگر آلمان‌ها پیشرفتی کردند و به ایران آمدند به دست آن‌ها نیفتد.»

یکی دو روز بعد صبح اول وقت رئیس سیلو مثل افرادی که از یک سانحه مرگ‌بار یا زلزله وحشتناک نجات یافته باشند وارد دفتر کار من شد و به خدمت‌گذار دستور داد: «هیچ‌کس وارد دفتر نشود.» خود را چون بیماران قلبی که از یک ساختمان بلند اجبارا بالا رفته باشند به روی صندلی انداخت و با کشیدن نفس‌های عمیق عرق‌های پیشانی را مرتبا پاک می‌کرد و ظاهرا خود را طوری نشان می‌داد که از وحشت قادر به صحبت کردن نیست بالاخره کمی که آرام گرفت گفت: «آقای رئیس خواربار! با کمال شرمندگی باید به شما بگویم که آمار مزبور غلط و اشتباه است آن هم اشتباه وحشتناک.» گفتم: «به هر صورت مطلب را صریحا و مدلل بیان کنید زیرا من از اشتباه‌کننده یا مقصر نمی‌گذرم و تردید ندارم که هر اشتباهی که شده تعمدی بوده و از توطئه آن بی‌خبر نیستم.»

جواب داد: «ما به دو طریق موجودی را تعیین می‌کنیم: یکی از روی دفاتر و یکی هم از روی کنتور آن کسی که آمار را تهیه می‌کرده اشتباها از جمع کنتور خارج شده آمار برداشته است نه از موجودی در حال حاضر، آن‌چه مسلم است شاید مصرف یک هفته بیش‌تر نان شهر موجود نباشد.» خواستم فورا آن‌چه گفته روی کاغذ بیاورد تا مسئول مشخص شود. هرچه طفره زد که سر باز زند قبول نکردم بالاخره با اکراه و ناراحتی نوشت. دو نفر بازرس برای رسیدگی دقیق به سیلو فرستادم و خود به نزد استاندار رفتم و جریان را به نحوی که رئیس سیلو نوشته بود به اطلاع‌شان رساندم. یک‌مرتبه رنگ از صورت استاندار پرید و گفت: «چاره چیست همه خواهیم سوخت.» گفتم: «نگران نشوید راه چاره دارد فقط به حمایت جدی شما احتیاج دارم.» گفت: «من برای تامین این منظور در اختیار شما هستم هر تصمیمی که باید گرفته شود عجله کنید.»

گفتم: «امروز تنها منافع عمده این شهر به جیب صاحبان کارخانجات می‌رود زیرا پتویی را که جفتی ۲۵ ریال به ارتش ایران می‌فروختند امروز هر دانه ۱۵ تومان به متفقین می‌دهند که به شوروی و سایر جاها حمل شود، پارچه لباس وطنی را جز آن‌هایی که مستخدم دولت و مجبور بودند دیگران حتی یک متر نمی‌خریدند ولی امروز تمام کارخانجات دنیا در راه پیشرفت جنگ و تامین حوائج سربازان در جبهه مشغول کارند ایرانیان ناگزیرند همان پارچه را با ارزش سه برابر قیمت به کارخانجات بپردازند. از کارخانجات که قدم بیرون بگذاریم آن‌چه کاخ و عمارت و اثاثیه پرارزش و گرانبها است به متمکنین که همان صاحبان کارخانجات باشند تعلق دارد پس هر حادثه ناگوار و خراب‌کننده‌ای پیش آید اول صاحبان کارخانجات و صاحبان زر و سیم‌ زبان می‌برند و بنده و شما در درجه سوم و چهارم قرار داریم پس بر خود آن‌ها است که در یک جلسه اختصاصی ضمن آگاهی از موجودی سیلو در راه تامین نان شهر بکوشند.» فورا دستور داد که مدیران کارخانجات و چند نفر از مالکین معروف اصفهان برای بعدازظهر به استانداری دعوت شدند در آن موقع اوحدی نماینده اصفهان در مجلس شورای ملی نیز در اصفهان بود که به پیشنهاد من از ایشان هم دعوت شد. استاندار از آقای سرهنگ شاه‌پورلو مختاری رئیس شهربانی اصفهان خواست که برای حرکت دادن مدیران کارخانجات به جلسه استانداری چند نفر افسر را مامور کند که مودبانه و با نزاکت آقایان را به استانداری هدایت نمایند.

ساعت نزدیک چهار بعدازظهر بود که جلسه تشکیل گردید. من برای این‌که جلسه در ظاهر با اهمیت جلوه کند از استاندار خواستم که از فرمانده لشکر، دادستان استان، دادستان شهرستان، رئیس شهربانی، رئیس ژاندارمری برای همکاری و حضور در استانداری دعوت به عمل آید. همین که مدعوین حضور پیدا کردند استاندار با احساسات، بیاناتی مبنی بر کمبود گندم اظهار داشت که همه را به تفکر و تاثر فرو برد.

مرحوم حاج سید جواد کسائی که همیشه در حل مشکلات همکاری می‌کرد و بیش از دیگران به عواقب کار آگاهی داشت از جای بلند شد و خطاب به سایرین گفت: «آقایان! شاید شماها هیچ‌کدام به خاطر نداشته باشید که یکی دو مرتبه در گذشته کمبود گندم و نایابی نان در این شهر چه مصائب نکبت‌باری را دامن‌گیر ساکنین کرد. چه خانه‌هایی که سوخت و چه جوانانی که کشته نشدند آن روز اگر مردم جنجال کردند یک جنجال ایرانی بود ولی امروز اگر خدای نخواسته اتفاق غیرمنتظره‌ای پیش آید دیگر خاموش کردن آن به این آسانی ممکن نیست زیرا سرِ سیم تحریک به دست خارجی است. بیایید و برای خاطر خدا دست به دست هم بدهیم و این شهر را از نابودی نجات دهیم.» وقتی همگی اظهارات او را تایید کردند تقاضا کرد که سهم کارخانجات را در انجام این وظیفه تعیین کنند.

من گفتم: «به طوری که آقایان اطلاع دارید در حال حاضر محصولی به دست نیامده تا این‌که اداره خواربار بتواند مازدا آن را به اتکای قانون برای تامین نان اصفهان خریداری کند تنها راه چاره این است که کارخانجات که تمام کارکنان و خانواده‌شان از نان سیلو استفاده می‌کنند به تناسب وسعت به نام خریدار آزاد تا میزان پنج هزار خروار خریداری و تحویل سیلو نمایند مسلما محتکرین و انبارداران گندم چون مشتری مطابق میل دیدند گندم خود را می‌فروشند در مقابل اداره خواربار حاضر است بهای هر خروار گندم را تا یک هزار و دویست ریال پرداخت نماید و تفاوت را آقایان بپردازند البته این خرید باید مستقیما به وسیله نمایندگان کارخانجات انجام بگیرد زیرا محتکرین اگر بفهمند اداره خواربار در باطن مداخله دارد حاضر به معامله نمی‌شوند و نرخ بالا می‌رود.»

مدیران کارخانجات پیشنهاد مرا پذیرفتند به شرطی که در صورت‌مجلس قید شود که اداره خواربار تا آخر محصول سال جاری متعهد می‌شود که از خرید آزاد گندم و جو خودداری نماید زیرا بدبختانه ثابت شده است که دولت تاجر خوبی نیست و مداخله او در کار خرید و فروش به‌خصوص ارزاق عمومی موجب بالا رفتن نرخ و ایجاد بازار سیاه می‌شود. من این مطلب را قبول کردم ولی نه این‌که در صورت‌مجلس منعکس شود. اوحدی نماینده مجلس از همکاری و فنونی که آقایان نشان دادند تشکر کرد و گفت: «رئیس خواربار مامور دولت است و نمی‌تواند تعهدی بدهد که امر مافوقش را اجرا نکند به فرض که شهیدی چنین تعهدی را پذیرفت فورا او را تغییر می‌دهند و شخصی را می‌فرستند که دستورات‌شان را اجرا کند ولی من به خدا سوگند می‌خورم که اگر دولت چنین دستوری بدهد من آن را در نطفه خفه کنم آقایان موافقت بفرمایید صورت‌مجلس تنظیم شود زیرا فرصت کم است و خطر در پیش.»

چهار روز از تنظیم صورت‌مجلس نگذشته بود که اولین پارتی گندم خریداری کارخانجات در سیلو تخلیه شد و کم و بیش از نگرانی‌ها کاست روزهای بعد هم بین پنجاه تا صد خروار می‌رسید که ناگاه با وصول یک تلگراف رمز تمام آرامش را که حس می‌کردیم، بر باد داد و جدا محیطی تاریک و وحشتناک جای‌گزین آن ایام شد. مفاد تلگراف به این نحو بود:

«یکم ده میلیون ریال علی‌الحساب حواله شد فورا به نرخ بازار آزاد به خریدِ گندم، جو، ارزن، ماش، عدس، انواع لوبیا، نخود، برنج، سیب‌زمینی، پیاز اقدام نمایید. دوم اجناس خریداری را در انبارهای جداگانه نگاهداری و در دفاتر مخصوص عمل نمایید. منظور این است که گندم و جوی خریداری به سیلو حمل نشود. سوم وسعت انبارها طوری باشد که کامیون‌ها به موقع بارگیری و تخلیه بی‌نیاز از پرداخت هزینه باربری زائد باشند. چهارم آمار خرید به تفکیک هر روز تلگرافید. پنجم وجهی که برای خرید احتیاج دارید با محاسبه تقریبی کل خرید تلگرافی درخواست نمایید. به طوری که زائد بر احتیاج وجهی در محل متوقف نماند.»

وصول این تلگراف آن‌چنان مرا در محضور اخلاقی و اداری قرار داد که هر راهی که برای نجات فکر می‌کردم با بن‌بست مواجه بود چطور می‌توانم مفاد تلگراف رمز وزارت متبوعم را با مقامات دیگر مطرح کنم! چطور می‌توانم تعهد و قولی که داده‌ام زیر پا بگذارم! چطور می‌توانم از اجرای تلگراف سر باز زنم و ده‌ها این چطور مرا رنج می‌داد تا این‌که سه روز بعد یک اتومبیل شیک بسیار عالی که در زمان جنگ کم‌یاب بود با راننده‌ای ملبس به لباس زردوزی و سرنشین مستفرنگ [شبیه فرنگی‌ها] جلوی دفتر کار من توقف کرد و مسافر ماشین با عجله نزد من آمد و خود را «محمود والانژاد» و حامل پیغام بسیار مهمی معرفی کرد به شرطی که هیچ‌کس وارد اتاق نشود. کارت ویزیتی که ظاهرا یکی از مقامات مهم آن روز به من نوشته بود قرائت و آن را در جیب گذاشت. گفتم: «اگر کارت متعلق به من است شما چرا در جیب‌تان می‌گذارید؟!» جواب داد: «این کارت را به شرطی داده‌اند که پس از اطلاع شما از مفادش عینا به خودشان مسترد نمایم.»

(مفاد کارت آن‌چه در یادداشت‌هایم نوشته‌ام این است:) «آقای رئیس خواربار! حامل از دوستان صمیمی هستند حاضر شده‌اند شما را در وظیفه مشکلی که دارید یاری نمایند اگر خدمت‌شان مورد پسند شما واقع شد از این همکاری خوشحال و از حمایت و تقویت هر دو نفر دریغ ندارم.»

گفتم: «آماده‌ام تا امرتان را بشنوم. پیشنهاد خیلی جالب و گفت و شنود مفصل بود که به خلاصه آن اکتفا می‌کنم.»

آقای محمود تقاضا داشتند چون یکی از عوامل موثر صدور دستور خرید آرد می‌باشند بنابراین آمده‌اند تا قرارداد خرید با خودشان منعقد شود و برای این‌که جلوی تحریکات و سر و صدای اصفهانی‌ها را بگیرند ظاهرا عامل قرارداد را آقای ناصرمیرزا مسعود فرزند مرحوم مرادمیرزا نوه ظل‌السلطان قرار می‌دهند و ناصرمیرزا حاضر شده است با دریافت مبلغی قریه دولت‌آباد را که از قراء آباد و پرارزش املاک اوست به وثیقه بگذارد.

در جواب متذکر شدم: «بسیار آرزومند بودم که تقاضای شما را به‌خصوص این‌که مورد علاقه شخصی است که سرنوشت استخدامی من به دست اوست انجام دهم ولی متاسفانه موافقت با خواسته شما مساوی است با قتل و غارت اصفهان و نابودی صد درصد جان و مال شما.» با بی‌اعتنایی به مطالب من شانه‌ها را بالا انداخت اظهار داشت: «شما از طرف شهر اصفهان و من نگران نباشید زیرا قدرتی پشت سر من ایستاده است که در صورت لزوم هر قدرتی را در هم می‌شکند.»

گفتم: «من از همین مطلب خوف دارم و برعکس شما هیچ‌کس را ندارم و در این وسط قربانی می‌شوم.» گفت: «این‌طور حس می‌کنم که حاضر به همکاری نیستید میل دارم صراحتا بگویید تقاضای من عملی است یا خیر؟» گفتم: «چون به جواب صریح احتیاج دارید می‌گویم خیر و این تقاضا جزو امور غیرممکن است.» با ناراحتی از جا برخاست و با خداحافظی سردی از اتاق خارج شد. (سه روز بعد برای مذاکره‌ای که هرگز انجام نشد) به تهران احضار شدم.

روزها پی‌درپی می‌گذشت و تلگراف هم‌چنان راکد در کشوی میز من مانده بود که تلگراف دیگری بدین مضمون به دستم رسید: «آقای رئیس خواربار! پس از تعیین جانشین مسئول برای مذاکرات فوری به مرکز عزیمت نمایید.» من حس کردم که این احضار مسلما به عدم موافقت با قرارداد خرید آزاد ارتباط دارد و نخواسته‌اند موضوع را با هم مخلوط کنند. به هر صورت به طهران حرکت کردم و روز بعد ورودم را اعلام نمودم اما به آن نشانی که پس از ۱۲ روز سرگردانی در وزارتخانه ساعت مذاکره به امروز و فردا موکول می‌گردید ناگزیر به سراغ اوحدی رفتم همین که چشمش به من افتاد گفت: «شنیده‌ام از طرف اداره خواربار قرارداد خرید آزاد منعقد شده.» گفتم: «من ۱۲ روز است در تهران هستم و اطلاعی از اصفهان ندارم.» فریاد کرد: «این چه حرفی است می‌زنید من تاکنون به پاس دوستی شما سکوت کرده‌ام حالا می‌گویید بی‌خبرم!» وقتی او را مطمئن کردم که آن‌چه گفتم حقیقت دارد قرار گذاشت ساعت ۱۱ صبح پس از ختم جلسه مجلس شورا به اتفاق به وزارت خواربار برویم. البته من از وصول دستور تلگرافی خرید آزاد مطلبی به اوحدی نگفتم در وزارتخانه هم وقتی فهمیدند که اوحدی از جریان اطلاعی ندارد گفتند: »همین امروز شهیدی را به اصفهان برمی‌گردانیم تا اگر چنین کاری کرده‌اند جلوگیری نماید.» خلاصه در اثر فشار اوحدی به من اختیار دادند که با در نظر گرفتن مصالح و مقتضیات روز خرید را متوقف نمایم. به اصفهان که برگشتم دیدم متجاوز از سیصد تن برنج محلی، ارزن، نخود، ماش، سیب‌زمینی، پیاز خریداری و با وضع اسفناکی در انبارهای مخروبه میدان شاه اصفهان چون زباله‌ روی هم ریخته و به اصطلاح انبار کرده بودند.

در موقعی که هم‌میهنان ما از شدت گرسنگی دسته دسته می‌مردند و چون برگ خزان روی هم می‌ریختند، هنگامی که اطفال معصوم روستاییان با رنگ‌های مهتابی و شکم‌های متورم برای سیر کردن خود از برگ و ریشه درختان ارتزاق می‌نمودند، در روزهایی که مادران بی‌پناه برای به دست آوردن یک لقمه نان جوین یا یک مشت ارزن بوداده از این در به آن در می‌زدند تا فرزندان مفلوک خود را سیر کنند، در میان این همه بدبختی‌ها و سیه‌روزی‌ها موش‌های قطور و کهنه‌کار انبارهای کثیف دوره صفوی یک مرتبه از برکت خیانت بیگانه و بیگانه‌پرستان بر روی سیصد تن حبوبات به رقص و جست و خیز مشغول بودند.

آن‌چه تلگرافی و کتبی از تهران می‌خواستیم که تکلیف این همه اجناس را که با بهای گران خریده‌اند و رو به فساد و نابودی است اجازه دهند به طور اقساط به کارمندان دولت بفروشیم ابدا جواب نمی‌دادند تا این‌که یکی از شب‌ها یک ساعت بعد از نیمه‌شب صدای ممتد زنگ منزل ما را از خواب بیدار کرد معلوم شد میهمانان تازه‌وارد آقای کاپیتان توماس و چند استوار انگلیسی و دو سه نفر ایرانی که ظاهرا سمت مترجم را دارند می‌باشند. کاپیتان توماس بدون مقدمه کاغذی از جیب درآورد و به من داد و وسیله مترجم خواست که مفاد نامه را حداکثر تا یک ساعت اجرا کنم. مندرجات نامه از این قرار بود: «خیلی خیلی محرمانه آقای رئیس خواربار! به محض دریافت نامه اجناس خریداری در بازار آزاد را تحویل آقای کاپیتان توماس داده و رسید برای خود دریافت دارید. امضا گرافورد»

آن‌چه خواستم به این انگلیسی بفهمانم که انبار در اختیار من نیست و هر انباری مسئولی دارد و به وسیله چند نفر لاک و مهر می‌شود نمی‌فهمید و یا نمی‌خواست بفهمد. وقتی مایوس شد تقاضای ملاقات استاندار را کرد گفتم: «فکر نمی‌کنم ایشان حاضر شوند برای کاری که مربوط به خودشان نیست آن هم در ساعت دو بعد از نیمه‌شب با شما ملاقات کنند.» به مترجمش دستور داد که با تلفن از استاندار همین حالا وقت ملاقات بگیرد. استاندار خواهی نخواهی چون وضع غیرعادی بود مخالفتی ابراز نکرد. همگی به سوی منزلش رفتیم. هیچ فراموش نمی‌کنم وقتی کاپیتان توماس مقصودش را گفت، استاندار چون ترقه‌ای از جا پرید و گفت: «اگر تقاضاکننده یک افسر آفریقایی یا سنگالی بود آن‌چه می‌خواست به تصور عدم آشنایی‌شان به آداب و رسوم اعتراضی نمی‌کردیم و از شما یک افسر انگلیسی که داعیه دارید در مهد آزادی تربیت شده‌اید تعجب‌آور است که در ساعت ۲ و نیم بعد از نیمه‌شب از استاندار می‌خواهید که برای‌تان سیب‌زمینی و پیاز بارگیری کند! اگر بگویید ما در یک مملکت اشغال‌شده هستیم این حرف را هم نمی‌پذیرم زیرا ما با کسی جنگی نداشتیم که اشغال‌مان کنند به هر صورت چون به عنوان مهمان به منزل من وارد شده‌اید ناگزیرم هرچه بگویید سکوت کنم.»

کاپیتان که کمی از کار خودش شرمنده شده بود اظهار داشت: «من آن‌چه گفتید تصدیق می‌کنم ولی چون در حال جنگ هستیم باید همه امور فرس‌ماژور پیش برود به علاوه چون با چهل کامیون که همراه دارم مجبورم اجناس را شبانه حمل نمایم که پیش‌آمدی نکند.» استاندار گفت: «شما چرا خواربار مردم را می‌برید تا از جنجالش بترسید؟» کاپیتان توماس شانه‌های خود را بالا انداخته و دیگر حرفی نزد اما از چشمانش آثار نفرت و انزجار کاملا مشهود بود و جریان به صبح موکول گردید.

اما آن صبح سرآغاز یک روز خطرناک و بهت‌آوری برای اصفهان بود و می‌رفت که آتش آن خشک و تر را درهم بسوزاند. کاپیتان توماس که در خارج از شهر اصفهان چهل کامیون و صد و پنجاه سرباز سیک مسلح را در اختیار داشت – انبارهای میدان شاه را در محاصره و تصرف قرار داد و صد و پنجاه سرباز سیک به حمل اجناس به داخل کامیون‌ها مشغول شدند اما این انتقال کم‌نظیر بود زیرا برنج، سیب‌زمینی، نخود، لوبیا، پیاز را به طور مخلوط در کیسه‌ها می‌ریختند. در حدود چهل تن که بارگیری شد یک مرتبه صدای واماما واماما ما گرسنه‌ایم از ته میدان شاه بلند و به گوش می‌رسید رفته رفته متجاوز از چند هزار زن و مرد گرسنه با چوب و چماق به آرامی به جلو آمدند اما چون اداره شهربانی در همان میدان شاه بود تا حدی از پیشرفت مردم با نصیحت و دلالت جلوگیری کرد. من فورا اوضاع را تلفنی به استاندار گفتم و خواستم که از فرمانده لشکر بخواهد که در اطراف میدان شاه عده‌ای سرباز بگمارد هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سکوت مردم درهم شکست و عده‌ای به طور پراکنده به طرف سربازان انگلیسی هجوم آوردند که ناگاه یک ستوان هندی به سربازان دستور داد که پشت مسلسل‌ها موضع بگیرند و اگر مردم به ایست او توجه نکردند آتش مسلسل‌ها را به روی آن‌ها بگشایند.

در این‌جا نمی‌خواهم خودستایی کنم ولی خدای بزرگ را به شهادت می‌طلبم که بلادرنگ به یکی از مترجمین گفتم که «به این افسر هندی بگویید اگر سربازان به دستور شما عمل کنند یک نفر از شما و ما زنده نخواهیم ماند.» در این جدال و مباحثه بودیم که یک هنگ سرباز از فرح‌آباد مقر لشکر اصفهان رسید و زنجیروار جلوی مردم را گرفت. به افسر انگلیسی گفتم: «شما در حدود سی تن بارگیری کرده‌اید بهتر است تا مردم جری‌تری نشده و احترام سربازان برادر خود را نگاه داشته‌اند از همین جا کنار بروید.» کاپیتان توماس که بر خلاف افسر هندی تا حدی اهل منطق بود دستور خروج سربازان و عدم بارگیری را داد و کامیون‌ها از طرف جنوب میدان شاه به سوی دروازه تهران حرکت کردند. من موقعی که سربازان سیک سیب‌زمینی و برنج و پیاز را در کیسه‌ها می‌کردند در صدد برآمدم تا ببینم این اجناس را با این شکل غیر قابل مصرف برای چه می‌خواهند از سید مرتضی بهشتی راننده کامیون و افتخاری عضو باربری خواستم که دنبال کامیون‌ها تا آخرین نقطه بروند و دورادور ناظر تخلیه اجناس باشند. ساعت چهار بعدازظهر بود که هر دو نفر برگشتند و گفتند که «کامیون‌های خالی به طرف قم و آن‌هایی که بار داشتند به بیابان‌های مورچه‌خورت وارد شدند از دور پیدا بود که عده‌ای در انتظار آن‌ها هستند پس از یکی دو ساعت وقتی آن‌ها حرکت کردند ما به جای آن‌ها رفتیم معلوم شد قبلا گودالی برای دفن اجناس آماده و با نفت سیاه تمام را آلوده و مدفون کرده بودند که قابل استفاده نباشد، حتی در حدود ده متر در ده متر بیابان را با گازوئیل سیاه کرده تا احتمالا کسی نتواند اجناس را از زیر خاک بیرون آورده و بخورد؟» ملاحظه کنید این‌ها به هیچ چیز و هیچ‌کس ترحم نمی‌کردند و بی‌رحمانه می‌کشتند و می‌بردند و می‌خوردند.

 

منبع: ابوالقاسم شهیدی، اشغال‌گران به هیچ چیز و هیچ‌کس رحم نمی‌کردند، خواندنیها، شماره ۶۷، سال سی‌وسوم، شنبه ۲۲ تا سه‌شنبه ۲۵ اردی‌بهشت ۱۳۵۲، صص ۲۳-۲۶ و ۴۸.

نظرات بینندگان