سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در مقالهای که آقای ایرج افشار با عنوان «صحبتهای علمی و ادبی ایرانیان برلین» در شماره تیرماه ۱۳۵۱ مجله گرامی «یغما» شروع کرد و دنباله آن در شمارههای بعدی آن مجله به چاپ رسید از فعالیت افرادی سخن رفته است که به قول آقای افشار «جز سید محمدعلی جمالزاده، دیگری از آنان در قید حیات نیست». پس جا دارد که با یک دنیا حسرت و دریغ بگویم:
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی/ خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم
حقیقت همین است که هر یک از دایره جمع بدان جایی رفتهاند که علم و ادب را میدانم در آنجا راهی به دهی باشد یا نه. ولی در هر حال از آن جمع من تنها زنده و در این دنیا که آن را دار فانی خواندهاند باقی ماندهام. به قول بیهقی «ما را نیز میباید رفت که روز عمر ما به شبانگاه آمده است» و چشم به راه. اکنون میرسیم به موضوع اصلی:
امروز متجاوز از نیم قرن از تاریخ انعقاد مجالس و محافلی که موضوع این گفتار است میگذرد و حافظه انسانی به حکم طبیعت که همه محو و زدودن و فراموشی است هر قدر هم زنده و نیرومند باشد باز بسیاری از چیزها را به مرور ایام فراموش میکند و آنچه مربوط به نگارنده است سعی خواهد داشت پارهای از مطالب مربوط به آن چهارشنبه شبهای مبارک را که یاران به منظور صحبتهای علمی و ادبی و تاریخی در برلن دور هم جمع میشدند و در لوحه فرسوده خاطر به جا مانده است به عرض برساند.
اولا لازم است تذکر داده شود که عکسی که در «یغما» (شماره مرداد ۱۳۵۱ صفحه ۲۹۰) آمده است و در اینجا نیز به چاپ رسیده و تقیزاده را با دو نفر دیگر نشان میدهد عکسی است که در برلن در اداره روزنامه «کاوه» که منزل آقای تقیزاده هم در همانجا بود در حوالی سال ۱۹۲۰ میلادی انداخته شده و یادگار آن روزگاران است. چیزی که هست شخصی که در پشت سر آقای تقیزاده (در طرف چپ عکس و در عقب دست راست آقای تقیزاده) ایستاده است و به اشتباه سید ابوالحسن علوی (پدر نویسنده معروف آقا بزرگ علوی) معرفی شده است او نیست بلکه شادروان میرزا رضاخان تربیت است که شرح حال او را ذیلا به عرض خواهد رسانید. مرحوم حاج سید ابوالحسن علوی هم از افراد معدودی بود که به صحبتهای انجمن ایرانیان در برلن علاقه بسیار داشت و با نهایت خلوص نیت خدمات شایستهای انجام میداد، چنانکه صندوقدار انجمن هم گردید و چون اهل جود و کرم بود بلاشک از جیب خود هم مایه میگذاشت تا کار و نیت انجمن پیشرفت داشته باشد و چنانکه شاید بدانید چند سالی پس از آن در همان برلن به وسیله انتحار به زندگانی پرفعالیت و پرماجرای مردانه خود پایان داد.
اشخاصی که موسس این کار بودند و به نام «کمیته» خوانده میشدند شش نفر بودند که اسامی آنها عبارت است از تقیزاده، کاظمزاده ایرانشهر، میرزا فضلعلی تبریزی، محمد قزوینی، محمدعلی تربیت و جمالزاده.
این شش نفر در ابتدا به ریاست تقیزاده هر هفته یک بار چهارشنبه شبها (به اصطلاح خودمانی شب پنجشنبه) در اداره روزنامه کاوه و یا در منزل شخصی یکی از این شش نفر جمع میشدند و پس از صرف یکی دو فنجان چای چنانکه مقرر بود صاحبخانه چیزی را که قبلا حاضر کرده بود به زبان فارسی برای دیگران قرائت مینمود و پس از ختم قرائت مذاکره و مباحثه و سوال و جواب شروع میگردید.
مخصوصا قرار گذاشته بودند که به جز چای ساده چیز دیگری از قبیل نان قندی و میوه و شربت و امثال آن که ممکن بود مایه مخارج برای صاحبخانه باشد در میان نیاید و نمیآمد.
گل سرسبد و شمع فروزان این مجالس دو سه نفری بودند که به راستی اهل فضل و کمال بودند در صورتی که دیگران (و علیالخصوص من که از همه جوانتر و از لحاظ فضل و دانش از همه کمبهرهتر بودم و در واقع ابجدخوانی بیش نبودم) در واقع حکم مگسان دور شیرینی را داشتند و میتوان گفت آینهدار تجلیات فیض و افادت همان دو سه نفر بودند. گوش بودیم نه زبان و کارمان خوشهچینی بود و اگر گاهی لحیهای میجنباندیم به قول آخوندها منباب فعلّل او تفعلل و طردا للباب بود و بس راقم این سطور امروز که نیم قرن از آن زمان میگذرد در نهایت صمیمیت افسوس دارد که این خلعت فاخری که دست قضا و قدر برایش ساخته و پرداخته بود برای قامت ناسازگارش دوخته نشده بود و به قدر کافی حاضر و مستعد نبود که بتواند بهره و نصیب بیشتری از آن خوان فیض بردارد با این همه به خوبی میداند که هر چه هست و نیست از برکت بذری است که در همچنان مجالس و محافلی در کشتزار وجودش کاشته شده است و اگر به فیض بیشتری نرسیده است گناه را از جانب قامت بیاندام خود میداند و بس.
رفته رفته به شماره اعضا افزوده شد و کمکم مجالس به صورت بهتری درآمد ولی موضوع صحبتها همواره کما فیالسابق ادبی و تاریخی و علمی بود و گاهی مورد بحث و گفتوگو میگردید و چه بسا بسط وسعت این مباحثات از وسعت و مدت خود سخنرانیها بیشتر میشد.
گاهی از اشخاص ایرانی محترم و صاحب فضل و کمالی هم که وارد برلن میشدند دعوت به عمل میآمد که در مجالس پنجشنبه شبها حضور به هم رسانند و گاهی در مذاکرات هم شرکت میکردند و گاهی نیز خود آنها هم موضوعی را که تهیه کرده بودند برای حضار قرائت میکردند.
جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ/ دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست (رهی معیری)
۱- میرزا رضاخان تربیت: وی از دوستان خالص و مریدان صادق و خویشاوندان [۱] تقیزاده بود. مرد راد بسیار شرافتمند و آزادیخواه و اخلاصمندی بود که سالها در خدمتگزاری به روزنامه کاوه (منطبعه [چاپ] برلن) و مرام وطنپرستان ایرانی در آلمان صمیمانه کوشا بود. برادر دیگرش میرزا علیمحمدخان از آزادیخواهان و مجاهدین فداکاری بود که در آغاز انقلاب مشروطیت در تهران به قتل رسید.
رضا تربیت از جمله ایرانیان وطنخواهی بود که در دوره استبداد صغیر و در موقع شهادت شادروان عالیمقام حاج میرزا علی ثقهالاسلام مجتهد در تبریز در روز دهم محرم سال ۱۳۳۰ هجری قمری فورا از تبریز به استانبول رفته آنجا مقیم شده بود.
رضا تربیت در جوار «خانوالده» کاروانسرایی که در استانبول مرکز بازار تجارتی و داد و ستد ایرانیان بود دکان کتابفروشی مختصری داشت و از همانجا امرار معاش مینمود و به هموطنان از خودش بیسر و سامانتر چه کمکهایی که نمیرسانید.
هنگامی که راقم این سطور در ابتدای نخستین جنگ جهانی در بهار سال ۱۹۱۵ میلادی از جانب کمیته میلیون ایرانی در برلن به ماموریت از راه استانبول به بغداد میرفتم در استانبول به دست پلیس زندانی شدم و سرانجام به همت همین رضا تربیت و با کمک سفیر ایران در آن شهر (شادروان محمودخان احتشامالسلطنه) آزاد شد. [۲] وقتی پس از شانزده ماه ماموریت در بغداد و ایران (بهخصوص کرمانشاه و اطراف) به برلن برگشتم معلوم شد که میرزا رضاخان تربیت هم با برادر خود میرزا محمدعلیخان تربیت و چند نفر دیگر از ایرانیان فراری از تبریز که ساکن استانبول شده بودند هم به دعوت کمیته ملیون ایرانی به برلن آمدهاند.
رضا تربیت مرد خوب و باتقوی و وطندوست و خدمتگزار بیادعایی بود و از فضل و کمال هم بهرهای وافی میداشت و به روزنامه کاوه کمک میرسانید و مقاله «دیوار چینی» (بدون امضا در شماره غره [اول] جمادیالاخر ۱۳۳۸ قمر/ ۲۱ فوریه ۱۹۲۰ م) به قلم اوست.
بعدها وقتی آلمان شکست خورد و ایرانیان مقیم برلن هر یک از دایره جمع به جایی افتاد او در برلن ماندنی شد و تقیزاده و چند تن از ایرانیان دیگری که ماندنی شده بودند (و از آن جمله من) پول سفری را که دولت آلمان به بقیهالسیف کمیته داده بود که بتوانیم به ایران برگردیم به رضا تربیت سپردیم که چون در داد و ستد از ما با تجربهتر بود به تجارت بیندازد تا شاید برای ما سرمایه معاشی باشد و آب و نانی برساند. او در خیابان گوته مغازه مختصری (بهتر است بگویم دکانی) دست و پا کرد و به خرید و فروش متاع خرازی مشغول گردید. عنوان مغازه «پرسپولیس» بود و به هیچ وجه مظهر جلال و عظمتی نبود.
در روزنامه کاوه (شماره ۳ از سال پنجم) مورخ غره [اول] رجب ۱۳۲۸ اعلانی درباره این مغازه درج شده است به قلم تقیزاده بدین مضمون:
«اعلان»
«در مغازه پرسپولیس که به تازگی در برلن باز شده است همه نوع امتعه خرازی از قبیل پیراهن و زیرپیراهن و یقه و دستمالگردن و جوراب و دکمه و عصا و چتر از هر قبیل موجود است و به قیمت خیلی مناسب به فروش میرسد... محل مغازه در خیابان گوته (شارلو – تنبورک) نمره ل.»
این دکان روزنه امید و معاش ما بود و فکر میکردیم شاید بتواند یک لقمه نانی به ما برساند تا بتوانیم روزنامه کاوه را که برای ما حکم فرزند دلبندی را پیدا کرده بود ادامه بدهیم. افسوس که طالع سازگار نبود و نقش روزگار با آنچه که در آینه پندار و امید ما تجسم یافته بود موافق نیفتاد. طولی نکشید که معلوم شد هر روز مبلغی از سرمایه مغازه میکاهد و سرانجام آنچه باقی مانده بود در میان شرکا تقسیم و شرکت منحل گردید. اما رضا تربیت در پرتوی کوشش و همت و قناعت به کار خود ادامه داد و پس از مدت مدیدی خون دل دلالی و داد و ستد بالاخره کار و بارش رونقی یافت و رفته رفته نسبتا به سر و سامانی رسید.
به خاطر دارم در موقع «انقلابیون» و تورم مالی آلمان که دیگر در حقیقت پول آلمان قیمتی نداشت و بدون اغراق اگر کسی مثلا یک اسکناس هزار مارکی (و بلکه ده هزار مارکی) بر زمین میدید زحمت اینکه خم شده آن را بردارد به خود نمیداد (همان وضع وخیم و روزگار عجیبی که مردم با اعتبار و با آبرو را مجبور به گدایی نموده بود و منجر به ظهور هیتلر و آنچه شنیده و دیده و خواندهاید گردید) رضا تربیت برایم حکایت کرد که یک نفر تاجر ایرانی مقیم بمبئی در موقعی که فتح و ظفر هنوز همرکاب سپاهیان آلمان بود به طمع آنکه بلاشک آلمان فاتح خواهد شد و پولش ترقی شایان خواهد کرد در بازار بمبئی مبلغی مارک آلمانی خریده و نزد تربیت فرستاده بوده است، به اسم و حساب او در بانک معتبری بسپارد. این مرد بعدها وقتی که کار مارک به منتها درجه افلاس رسیده بوده است شرحی از بمبئی به تربیت مینویسد که «آیا آن اندوخته من در بانک آلمان در چه حال است؟» تربیت میگفت شرحی در جواب به او نوشتم که «اگر تمام آن سرمایه را ضرب در صد و حتی دویست بکنیم به قیمت تمبر پستخانه که روی این پاکت چسباندهام نمیرسد.»
تربیت بعدها که آلمان به دست هیتلریها افتاد و زندگی برای خارجیها در آن کشور دشوار گردید به همراهی دوست و همشهری خود حسین کاظمزاده (ایرانشهر) به سوئیس آمد و مدتی در همان دهکده بسیار باصفای «دگرسهایم» در صفحات شمال شرقی سوئیس مقیم گردیدند و به قناعت روزگاری شبیه به روزگار زهاد و راهبها میگذراندند و به راستی در لباس فقر برای خود سلطنتی داشتند. تربیت در ابتدا مرید و سرسپرده کاظمزاده بود و با هم عوالمی داشتند که عالم اخوانالصفا و خانقاهنشینان را به خاطر میآورد اما رفته رفته مرید آشفتهخاطر با مطالعه مستمر کلامالله مجید و کتب احادیث و اخبار اسلامی تغییری در فکر و عقایدش ظاهر گردید و به جانب تسنن گرایید و مرد نماز و روزه و زهد و عبادت شد و در ارادتش به کاظمزاده تزلزلی پدیدار گردید و فکرا و عقیدتا از او جدا گردید و برای خود عوالم جدیدی کشف کرد که با آن دلخوش بود و در واقع دچار «سودای بتان» گردید.
او نهایت لطف و تفقد را در حق من روسیاه داشت. ولی روزی که یکی از داستانهای من که اگر هادی بعضی نیست گویا گاهی مضل [گمراهکننده] برخی از دیگران است به دستش افتاده و خوانده بود شرحی به من به ژنو نوشت مبنی بر اینکه ای کاش یک نارنجک از آسمان بر سقف اتاق او فرود آمده و او را هلاک نموده بود ولی این داستان را نخوانده بود.
وقتی این مرض و وسواس مذهبی بر وجود او غالب و مسلط گردید چنان که حتی از دوست و مرشد خود کاظمزاده هم بری شد، به مرض عجیبی گرفتار شد یعنی مدام از سرما مینالید و میلرزید و هیچ حرارت و بالاپوشی او را گرم نمیکرد و کمکم چون شنیده بود که هوای قسمت جنوبی مصر خیلی گرم است به صرافت افتاد که خود را بدانجا برساند و قبل از عزیمت به مصر باز در ژنو لطفا به سراغم آمد و دو سه روزی در کلبه درویشی ما سرما خورد و لرزید.
تربیت در مصر خود را به شهر اسوان رسانیده ساکن آن شهر گردید که گویا یکی از مراکز اخوانالمسلمین است (مزار شادروان آقاخان محلاتی هم در همانجاست و زیارتگاه اسماعیلیان است). بعدها مرحوم تقیزاده برایم حکایت فرمود که در موقع مسافرت خود به مصر (با همراهی همسر مهربانش) به عزم دیدار تربیت خود را به اسوان رسانیده بودند و با زحمت بسیار و جستوجوی فراوان سرانجام به دلالت کودکی، تربیت را در مسجدی یافته بودند که با ریش و گیسوی سفید بلند در عرشه منبر برای مومنین و مومنات به زبان عربی مشغول موعظه بوده است.
خود تربیت برایم حکایت کرده بود که وقتی در جوانی ساکن تبریز میبوده و درس میخوانده است قدری هم زبان فرانسه یاد گرفته بوده است ولی باز روزی دچار وسوسه میگردد و میرود نزد طبیبی از آشنایان و از او تقاضا مینماید کاری بکند که او آنچه را از زبان کفار یاد گرفته است فراموش نماید.
آقای تقیزاده برایم حکایت فرمود که در مصر به ایشان [تربیت به تقیزاده گفته بوده] گفته بوده است که «شما خودتان خوب میدانید که من چه احترامی برای شما قائلم و شما در حقیقت معلم و مربی و مرشد خود میدانم. ولی شما مرتکب دو معصیت کبیره شدهاید که من نمیتوانم غمض عین نموده بر شما ببخشم: یکی آنکه در روزنامه کاوه ایرانیها را تشویق کردید که فرزندان خود را برای تحصیل به آلمان بفرستند و آنها هم آمدند و وطن و دین و آئین و رسوم خود را از یاد بردند. دوم آنکه به پیشنهاد شما در مجلس شورای ملی ماههای عربی مبدل به ماههای زردشتی فروردین و اردیبهشت گردید و من این دو گناه شما را نمیتوانم نادیده بگیرم.»
خدا این مرد را بیامرزد. به حقیقت و به راستی مرد خدا بود و از همان کسانی بود که ما ایرانیان آنها را «نازنین» میخوانیم؛ یعنی ضررش سر سوزنی به کسی نمیرسید و مداوم سعی داشت که منبع خیر و خدمت و احسان باشد اما در عین حال از همان کسانی هم بود که وسوسه فکر و خیال او را راحت نمیگذاشت و حافظ در حقشان فرموده که دینشان «سودای بتان» است و در این دنیا کیست که مغز زنده و کاونده و ناآسوده داشته باشد و دستخوش همین نوع حالات و عوالم نباشد؟
سرانجام در همین اواخر مسموع گردید که از مصر به ایران برگشته و در آنجا درگذشته و به زیر خاک رفته است. مستحق آمرزش بوده و به یقین آمرزیده خدایی است و میتوان پنداشت که در واپسین لحظه عمر مترنم این مقال بوده است که:
خوبتر اندر جهان از این چه بود کار
دوست بر دوست رفت و یار بر یار
آن همه اندوه بود و این همه شادی
آن همه گفتار بود و این همه کردار
ادامه دارد...
پینوشت:
۱- خواهر تقیزاده عیال برادر بزرگتر او یعنی میرزا محمدعلیخان تربیت بود.
۲- چون شرح این واقعه را در مجله «هور» (شماره دوم از سال اول) نوشتهام و سپس در کتاب «قتلعام ارمنیان» به قلم آقای اسماعیل رائین در اسفند ۱۳۵۰ در تهران هم (صفحات ۲۱۱ -۲۷۱) به چاپ رسیده است از تکرار آن در اینجا خودداری میکنم.
منبع: محمدعلیجمالزاده، یادگارهایی از روزگار جوانی، مجله خواندنیها، شماره ۶۸، سال ۳۴، ۲۵ تا ۲۸ اردیبهشت ۱۳۵۳، صص ۱۹-۲۱ و ۴۲، به نقل از مجله راهنمای کتاب.