arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۰۹۱۲
تاریخ انتشار: ۰۱ : ۲۰ - ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
«یادگار‌هایی از روزگار جوانی» به قلم سید محمدعلی جمال‌زاده؛

قسمت ۵/ فرجام تلخ پروفسور مارکورات، ایران‌شناس بزرگ آلمانی

اداره «کاوه» از مارکوارت ... مقاله‌ای خواست مبنی بر این‌که تاریخ به ما نشان می‌دهد که آذربایجان همیشه تعلق به ایران می‌داشته و بوده است... سرانجام... مقاله را که تهیه نموده بود نشان داد، رساله ضخیمی شده بود و بدتر از همه هنوز هم به پایان نرسیده بود. به هر تدبیر و تمهیدی بود از چنگش درآوردیم و به برلن بردیم... افسوس و صد افسوس که دیدیم خط استاد چنان ناخواناست که محال است بتوان آن را خواند... مارکوارت سالیانی چند پس از آن تاریخ در همان منزل مختصر خود، چون برق نداشت و با گاز منزل خود را روشن و گرم می‌ساخت فراموش کرده بود گاز را خاموش نماید قربانی این فراموشی گردید و به قول عرفا خرقه خالی کرد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ دیدار استاد آلمانی با استاد ایرانی

ملاقات قزوینی با پروفسور مارکوارت ایران‌شناسی بسیار بزرگ و معروف آلمانی هم (هرچند از موضوع این گفتار بیرون است) شنیدنی است. مارکوارت استاد بسیار مشهوری بود و در علم جغرافیای ایران قدیم در سرتاسر جهان نظیر و همتا نداشت و با آن همه معلومات بسیار وسیعی که درباره ایران و خاورزمین داشت (او علاوه بر زبان‌های معمولی و زبان‌های اوستایی و پهلوی و ارمنی و سانسکریت حتی زبان چینی را هم یاد گرفته بود تا بتواند از ماخذ چینی هم درباره ایران و مشرق‌زمین استفاده نماید) در دانشگاه برلن استاد تاریخ فرنگستان (گویا در قرون وسطی) بود. با ما ایرانیان آشنا شده بود و لطف و محبت ابراز می‌داشت. مکرر اظهار میل نمود که مایل است با میرزا محمدخان قزوینی آشنا شود، ولی قزوینی مدام طفره می‌رفت و شانه خالی می‌کرد. مارکوارت معتقد بود که قزوینی با یاری و هم‌دستی یک تن از ایران‌شناسان آلمانی باید «شاهنامه» فردوسی را مورد تحقیق و مطالعه عمیق و دامنه‌داری قرار بدهند تا «شاهنامه» به صورت جدیدی با مقدمه و حواشی و ملحقات و تعلیقات لازم به چاپ برسد.

عاقبت روزی قزوینی نتوانست تعلل بورزد و به دیدار مارکوارت رفت. هرگز فراموش نخواهم کرد ساعتی را که پس از دیدار به اداره «کاوه» مراجعت نمود. با حال عجیبی وارد شد، گویی وحشت‌زده بود. چشمان درشتش درشت‌تر شده بود و آتش‌فشانی می‌کرد. به محض این‌که وارد اتاق دفتری شد که تقی‌زاده و راقم این سطور در آن‌جا کار می‌کردیم به صدای بلند و پرخاش‌کنان فرمود: «این چه کاری بود که شما کردید؟! چرا مجبور کردید به دیدن این شخص بروم، او کجا و من کجا، او دریاست و من قطره‌ای بیش نیستم. در مقابل او من آدمی که خودم را کسی پنداشته بودم نیست و معدوم دیدم.‌ای کاش پایم شکسته بود و نرفته بود...»

سپس به رسم درد دل برای‌مان حکایت کرد که سالیانی پیش از آن، که هنوز مقیم لندن بوده است در کتابخانه معظم و مشهور «بریتیش موزیوم» دو کتاب فارسی خطی کوچکی کشف نموده بوده است که حتی اسم آن‌ها را (چون با رسالجات دیگری بوده و تنها نام و عنوان رساله اول را در «کاتالوگ» قید کرده بودند) در فهرست و مجموعه قید نکرده بودند و به غایت نادر و گران‌بها بوده و قزوینی که خیال می‌کرده که منحصربه‌فرد هستند از این کشف خود بی‌نهایت خوش‌وقت بوده است. می‌فرمود: «حتی پروفسور براون را هم در این کشف مهم باخبر نساختم و آرزویم این بود که روزی وسیله و سرمایه‌ای به دست بیاورم که آن دو رساله را به خرج و سعی و اهتمام شخصی خودم به چاپ برسانم و برای مملکتم ارمغانی باشد.» قزوینی می‌فرمود: «مارکوارت که واقعا باید گفت بی‌اغراق و مبالغه دریای ذخایر علم و اطلاع است در بین صحبت ناگهان از این هر دو رساله نام برد چنان‌که گویی آن‌ها را دیده و خوانده و از وجود آن‌ها آگاه است.» قزوینی می‌فرمود: «گویی عالم را بر سر من کوفتند. چنان متحیر و دمغ و بیچاره شده بودم که گفتنی نیست. گیج شده بودم و دیگر سخنان مارکوارت را که مرد پرگویی هم بود درست نمی‌شنیدم. آن‌قدر صبر و حوصله به خرج دادم تا طوفان گفتارش فرو نشست. آن‌گاه درباره آن دو رساله از او پرسیدم. معلوم شد نه تنها با آن‌ها آشنایی کامل دارد بلکه با شاگردانش درباره آن‌ها صحبت هم داشته است.»

قصه‌ای از مارکوارت

امام فخر رازی فرموده است که «سخن از سخن می‌شکافد» اجازه بدهید داستان دیگری را هم در این‌جا برای‌تان حکایت نمایم:

هنگامی که روزنامه «کاوه» در برلن انتشار می‌یافت و جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود و قشونی که دولت عثمانی به ریاست رئوف بیک نام از بغداد وارد کردستان ایران نموده بود [۱]و گاهی شنیده می‌شد که دولت عثمانی با بعضی محافل و مقامات ترک آذربایجان را ترک می‌شمارند و از الحاق آن به خاک ترکیه صحبت‌هایی به گوش می‌رسد. اداره «کاوه» از مارکوارت که سخت طرفدار ارمنی‌ها بود مقاله‌ای خواست مبنی بر این‌که تاریخ به ما نشان می‌دهد که آذربایجان همیشه تعلق به ایران می‌داشته و بوده است. مارکورات به منت پذیرفت، ولی ماه‌ها گذشت و هر وقت مطالبه کردیم می‌گفت سرگرم تهیه آن است. عاقبت کاسه صبر وحوصله تقی‌زاده لبریز شد و روزی مرا نیز همراه خود ساخته به ملاقات مارکوارت که در بیرون شهر منزل بسیار مختصر و درهم و برهمی داشت رفتیم تا مقاله معهود را باز یک بار دیگر از او مطالبه نماییم. متاهل نبود و تنها زندگی می‌کرد و منزلش از آن قبیل بازار‌های شامی بود که گاهی در فیلم‌های سینما نشان می‌دهند.

گفتم که استاد دریای ذخایری بود از علم و اطلاع و دریایی بود جوشان و طوفانی که تحمل امواج آن صبر و حوصله بسیار لازم داشت. سرانجام توانستیم مطلب خود را به سمع او برسانیم. مقاله را که تهیه نموده بود نشان داد، رساله ضخیمی شده بود و بدتر از همه هنوز هم به پایان نرسیده بود. به هر تدبیر و تمهیدی بود از چنگش درآوردیم و به برلن بردیم به قصد آن‌که هرچه زوتر به فارسی ترجمه نماییم و در کاوه به چاپ برسانیم. قول او در سرتاسر دنیا حجت بود و سندی برای اثبات مسئله ایرانی بودن آذربایجان، بهتر از آن مقاله تصورناپذیر بود. افسوس و صد افسوس که دیدیم خط استاد چنان ناخواناست که محال است بتوان آن را خواند. در نتیجه تلاش بسیار اطلاع یافتیم که در سرتاسر صفحه زمین تنها کسی که می‌تواند خط مارکوارت را بخواند خواهر اوست که در شهر دیگری از شهر‌های آلمان (گویا در اشتوتکارت یا فرانکفورت) ساکن است. دست ما به او نرسید و مقاله ناخوانده ماند و همین‌قدر بر ما معلوم گردید که کلمات ارمنی و پهلوی و حتی چینی سطور بسیاری را مزین ساخته است. مارکوارت سالیانی چند پس از آن تاریخ در همان منزل مختصر خود، چون برق نداشت و با گاز منزل خود را روشن و گرم می‌ساخت فراموش کرده بود گاز را خاموش نماید قربانی این فراموشی گردید و به قول عرفا خرقه خالی کرد. بعد‌ها قسمت بسیار مختصری از مقاله او را شادروان کاظم‌زاده با زحمت و خون دل بسیار توانست به فارسی ترجمه نماید و در مجله «ایرانشهر» به چاپ رسید. ولی معلوم نیست که بقیه مقاله دچار چه سرنوشتی گردید و امروز در کجا می‌توان آن را به دست آورد، به تقدیر آن‌که از میان نرفته باشد.

ادمه دارد...

منبع: محمدعلی‌جمال‌زاده، یادگار‌هایی از روزگار جوانی، مجله خواندنیها، شماره ۷۱، سال سی‌وچهار، شنبه ۴ تا سه‌شنبه ۷ خرداد ۱۳۵۳، صص ۲۳ و ۲۴.

نظرات بینندگان