arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۰۶۱
تاریخ انتشار: ۵۶ : ۰۳ - ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱

يادنوشته‌يي براي ايرج قادري، بازي‌گر و کارگردان فقيد سينماي ايران

رحمان حسيني
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
ايرج قادري، کم‌تر از پنجاه ساعت پيش از نوشته شدن اين يادداشت و کم‌تر از صد ساعت پيش از خوانده‌شدن‌اش در صفحه ي روزنامه، بعد از چندين ماه مبارزه با بيماري سرطان که هر روز بسياري از مردم دنيا- خصوصن ايران- را درگير خود مي‌کند، درگذشت. و در سکوت با حضور عده‌يي قليل از دوستان نزديک مثل دوست و هم‌کار ديرين‌اش سعيد مطلبي (فيلم‌نامه‌نويس و کارگردان قديمي سينما) و بابک صحرايي (شاعر و ترانه‌سرا) در بهشت سکينه کرج به خاک سپرده شد و هزينه‌هاي مراسم را هم به موسسه ي «محک» اهدا کرد. اما سوال ما فارغ از اين بحث، آن‌جا ست که اگر قادري مي‌خواست مراسم‌اش طبق سنّت‌هاي مألوف و رسوم رايج هنرمندان با تشييع برنامه‌دار و جاي‌گرفتن در قطعه ي هنرمندان بهشت زهرا برگزار شود، آيا جمعيتي درخور ِميزان مخاطبان‌اش در گذشته و حال سينماي ايران (چيزي شبيه به تشييع محمدعلي فردين) او را بدرقه مي‌کرد؟ آيا سنگ مزار اش در قطعه ي هنرمندان هم‌واره پذيراي عده‌يي از مشتاقان و هواداران او مي‌شد؟ و آيا همين حالا هم در آرام‌گاهي دور از شهر تهران زيارت‌گران بسيار نخواهد داشت؟پاسخ نويسنده ي اين يادداشت به سوالات بالا «بله» است؛ بنا بر دلايل و توضيحات زير...
يک- دوستي چند وقت پيش، در همين جا نوشت «...ايرج قادري هم از آن پديده‌هايي بر جا ماند که هيچ‌گاه مورد قضاوت درست قرار نگرفت...» حال، اگر بخواهيم کمي (فقط کمي) قضاوت درست درباره ي او انجام بدهم مواردي بسيار از نکات مثبت و منفي به نظر خواهد آمد... طبيعتن (از آن‌جا که ما ايراني هستيم و اخلاق خاص خود را داريم) از ذکر منفي‌هاي‌اش پرهيز مي‌کنم... کمي درباره ي مثبت‌ها و محاسن حرف مي‌زنم...
دو- ايرج قادري در اصل متعلق به يک دوره است؛ يا شايد چون اوج‌اش را در آن دوره گذرانده، از ديدگاه ديگران، به آن دوره سنجاق شده است. دوره‌يي که در آن شايد مبالغه نباشد بگويم که سينما براي بسياري از مردم «نان شب» واجب‌تر بود... خور و خواب مردم- لا اقل در تهران- با سينما گره خورده بود و چه بسيار کساني که اصلن بعد از آن دوران سينما نرفتند، آن را ترک کردند و نخواستند بروند. دوراني که نسل من و نسل‌هاي پيش از من- بعضن- به آن انگ‌هاي بسياري مي‌زنند از قبيل سينماي «فارسي»، «مبتذل»، «مستهجن» و خيلي چيزهاي ديگر... اما غافل از آن که «قضاوت» در باب آثار و با ابزار چنين صفت‌ها و برچسب‌هايي، گاه از مسير عقل سليم و عدل منطقي بيرون مي‌رود؛ آن جا که کُميت استدلال قاضيان مي‌لنگد؛ وقتي اثري بي‌کيفيت اما ظاهرن اخلاقي، در حقيقت جلوه‌گر ابتذال و استهجان مي‌شود و اثري به‌دردبخور و درست، که به مذاق برخي خوش نيامده، با داغ ِابتذال و فساد از ميدان بِدر مي‌شود. پس، بهتر است پيش از بند بعدي کمي شيشه‌هاي عينک ِقالب‌گرفته‌شده را تميزتر کنيم...
سه- ساموئل خاچيکيان استاد سينماي اکشن و وحشت در ايران او را کشف کرد. شايد از نظر استاد، قادري جوان تمام معيارهاي ستاره شدن در سينماي آن سال‌ها را داشت؛ چهره، فيزيک و استعداد بازي‌گري. بلافاصله سيامک ياسمي پدرخوانده ي آن نوع از سينما و آن دوران از سينماي ايران، او را در فيلم تازه‌اش به کار گرفت که اين خود نشان از اقبال خوب و آينده ي روشن بازي‌گر جوان داشت... به عنوان بازي‌گر کمي بهتر و واقعي‌تر از هم‌نسلان خود ايفاي نقش مي‌کرد؛ گرچه کمي مبالغه هم چاشني بازي‌هاي او بود...
چهار- کارگرداني امّا مهم‌ترين جنبه ي زنده‌گي ِهنري‌اش بود. قادري نخستين ستاره ي دوره ي خود بود که علاوه بر بازي‌گري کارگردان شد؛ کارگردان به معناي واقعي و حرفه‌يي والّا عده‌يي ديگر بودند که خود فيلم مي‌ساختند و در آن بازي هم مي‌کردند اما از «کارگرداني» و ميزانسن سررشته‌يي نداشتند. قادري ِکارگردان به درستي دريافت که متن، قصّه و «فيلم‌نامه» (خوب يا بد) مهم‌ترين و اساسي‌ترين رکن موفقيت يا عدم موفقيت يک فيلم است. پس، از اين که خود فيلم‌نامه را ننويسد و در دفتر فيلم‌سازي‌اش به شکل خلق‌الساعه قصه را به سناريست قالب نکند، ابايي نداشت و چه بسا اين را به سبب هم‌کاري و رفاقت ديرين با سعيد مطلبي (که در «کوچه ي مردها» جلوه پيدا کرد) آموخته بود. و پس فيلم‌نامه، «انتخاب»هاي درست بود که موفقيت قادري را در دهه هاي 40 و 50 تضمين کردند و پس از انقلاب هم بار موفقيت برخي آثار او را به دوش کشيدند. او حتا با احمد شاملو هم به عنوان فيلم‌نامه‌نويس هم‌کاري کرد و البته فيلم‌نامه‌نويسي جوان به نام «علي‌رضا داودنژاد» را نخست بار به کار گرفت و ادامه ي روش‌اش در فيلم‌سازي و انتخاب، سال‌هاي بعد در سينماي داودنژاد ِکارگردان بار ديگر متجلي شد. انتخاب بازي‌گرهاي قادري هم از جمله نقاط قوت او بود و خود نيز هم‌واره کشف يا مطرح‌کردن چهره‌هايي ( اعم از بازي‌گر، نويسنده و...) چون علي‌رضا داودنژاد، جمشيد هاشم‌پور، بهزاد جوان‌بخش، محمدرضا گلزار و... را از موفقيت‌هاي خود به شمار مي‌آورد.
پنج- قادري در طول دوران فيلم‌سازي ابايي از دست‌گذاشتن روي موضوعات جنجالي و بحث‌برانگيز روز اجتماع نداشت؛ چه قبل و چه پس از انقلاب اسلامي. از مشکلات ريشه‌يي خانواده‌ها گرفته تا معضلات ساده ي اجتماعي، از سقط جنين، رَحِم اجاره‌يي، اعتياد و... تا قصاص و جلب رضايت اولياي دم مقتول (در «مي‌خواهم زنده بمانم» که شايد نخستين باز بود در سينماي ايران به آن به شکلي درست پرداخته مي‌شد). نگاه‌اش هم به اين مشکلات نه آن‌قدر ساده و مذبوحانه بود که به سخره ي شان بگيرد و پلي براي خنداندن ِمخاطب و فروش بيش‌تر بسازد و نه آن‌قدر جدي که مخاطب‌اش حس و حال دنبال کردن موضوع را از دست بدهد.
شش- هر کارگرداني از نظر هنري و تکنيکي نقطه ي اوجي در کارنامه‌اش دارد و براي قادري اين در دو فيلم پياپي‌اش (البته با فاصله ي زماني ِطولاني ميان شان) «تاراج» و «مي‌خواهم زنده بمانم» شکل گرفت. نمي‌توان منکر اين شد که تاراج و «زينال بندري» قهرمان بي‌بديل آن، در حافظه ي جمعي ما جاي گرفته و فيلمي استاندارد در ژانر خود محسوب مي‌شود. «مي‌خواهم زنده بمانم» اما حکايتي ديگر دارد. ملودرامي نوشته ي «رسول صدرعاملي» که آن روزها سلطان ملودرام محسوب مي‌شد و مي‌توانست با گامي رو به جلو راهي تازه در سينماي او باز کند امّا به قول دوستان، جدّي گرفته نشد...
نقطه؛ سر ِخط- چه سليقه و علاقه ي سينمايي من و امثال من، سينماي زنده‌ياد قادري را بپسندد يا نه، چه انگ‌ها و برچسب‌هاي مطلق‌نگرانه به او و آثار اش زده شود يا نه، حقيقتي باقي مي‌ماند که غير قابل انکار است؛ پشت‌وانه ي ايرج قادري، مخاطبان ميليوني ديروز و امروز او بودند که هنوز هم با ديدن آثاري از جنس ِسينماي او (مثل سريال تلويزيوني «ستايش» سعيد سلطاني) سرگرم مي‌شوند، به هيجان مي‌آيند، مي‌خندند و گريه مي‌کنند. و شکي نيست فردا و پس فردا هم، او باز مخاطب خواهد داشت؛ چه با «پشت و خنجر» باشد، چه «تاراج» و چه «مي‌خواهم زنده بمانم»... پس به ياد فيلم‌ساز مردمي و به احترام مخاطب... خبر دار!
نظرات بینندگان