سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح از خواب برخاستم. امروز و فردا در اینجا اطراق است. زبیده گفت: «گربه کوفته را گربههای سبزواری زخمی کردهاند.» برخاستم دیدم بیچاره کوفته را شکمش را دراندهاند. بسیار بسیار متاثر شدم. فرستادم آقا حسن خواجه آمده، مرهم گذاشت، انشاءالله خوب میشود. امروز همه را در دیوانخانه خوابید. گربه سرسیاه و فقیری را هم دیشب میخواستند پاره کنند، گربهها تا صبح نخوابیده بودند.
خلاصه قُرُق شد. پیشخدمتها و غیره آمدند؛ دبیرالملک، امینالدوله [و] ایشیک آقاسیباشی آمدند. در اینجا به قدر شانزده هزار تومان جیره یکماهه به قشون داده شد. بعد سپهسالار آمد، خراسانیها را آورد یکی یکی معرفی کرد. هزار عدد در آنجا گفت.
هوا بسیار بسیار بسیار گرم و بد بود، مثل هوای ورامین، از گرما لَه لَه میزدیم. آمدم حوضخانه نشسته، رحیم کنکن و غیره تخت بزرگ آوردند، روی آب حوض بزنند، نشد. عینالملک، معیر [و] تیمور بودند، صحبت میکردند. بعد نیمکت فرنگی آوردند در رویش دراز کشیدم. به آقا علی گفتم «کتاب روزنامه قدیمی را که به خط میرزا محمدحسین خوشنویس است بیاور محقق بخواند.» رفت آورد، از محفظه کتاب درآمده از دست آقا علی افتاد توی پاشوره حوض. زود درآوردند، اما سرلوحها و دو سه ورق خط و غیره ضایع شد. باید در طهران انشاءالله عوض شود. اقاتم بسیار بسیار تلخ شد. آقا علی خیلی خجل شد، دیگر چیزی نگفتم. برد خشک کرد آورد.
خلاصه قدری خوابیدم، محقق روزنامه خواند. بعد میرزا علینقی کتاب خطوط حاجی مرحوم و غیره خواند. دراز کشیده بودم، صدای سیاچی آمد که «جعفرقلیخان غلامبچه مازندرانی آمده است.» برخاستم آمد، دیدم با میرزا مسیح وزیر مازندران آمدهاند، امروز وارد اردو شدهاند. هوا بسیار گرم و بد بود.
امیراصلان فراشخلوت از طهران پیش افتاده زیارت رفته بود، امروز اینجا آمده است؛ از نیشابور تعریف زیاد میکرد. انشاءالله دیده شود و به آنجا برسیم. سبزوار که پوست را میکَنَد.
خلاصه دو ساعت به غروب مانده، سپهسالار، حاجی ملا هادی حکیمی سبزواری را به حضور آورد. سن حاجی ملاهادی هفتاد سال است. مردی است بلندبالا، کمرراست، خوشسیما، ریشسیاه، نه بلند نه کوتاه، چشمها قدری مایل به احولی، خندهرو، خوشصحبت، مرتاض، از همه جهت ممتاز. عمامه سفیدی داشت، شبیه به حاجی ملا میرزا محمد اندرمانی مرحوم بود. خلاصه نشست قدری صحبت شد. خواهش نوشتن یک کتابی کردم به فارسی که جامع علوم متفرقه باشد؛ بعد ایشان رفتند. حاجی میرزا ابراهیم مجتهد سبزواری آمد. حاجی، مجتهد و ملاک و اهل دنیا و همهکاره است. پسر محمدرضا میرزای مرحوم هم با آو آمد حضور؛ عمامه سفیدی داشت، یازده سال است در سبزورا توطن کرده است، پیش حاجی ملا هادی درس میخواند. ایشان هم رفتند.
بعد برخاسته، غروب شد. رفتم اندرون؛ عزتالدوله هم آنجا بود؛ قدری گشتم. سرسیاه میلنگد. شب شام خورده خوابیدم. شمسالدوله بله شد.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، ۱۳۹۷، صص ۲۰۰-۲۰۲.