انتشار تحلیل ها و مطالب رسانه های خارجی تنها به منظور اطلاع رسانی و آگاهی از برداشت آنها انجام می شود و انتشار آن به منزله تایید محتوای آن توسط «انتخاب» نیست.
فارین پالیسی نوشت: شاید پوتین دیوانه شده است، اما این امکان نیز وجود دارد که ولادیمیر پوتین صرفاً به رویدادها از دریچه ی عجیب و غریب و تاریخی روسی نگاه کرده و مطابق با آن عمل کرده باشد. به هر حال، حمله به همسایگان کار بدیعی برای رهبر روسیه نیست و امری مرسوم و سنتی هولناک به شمار می رود. اما وقتی او به دنبال یک لفاظی بهروز میگردد که بتواند با آن چرایی این سنت هولناک را برای خودش یا جهان توضیح دهد، به مشکل می خورد.
به گزارش سرویس بین الملل «انتخاب»، در ادامه این مطلب آمده است: او به لفاظی های سیاسی زمان های دور چنگ می زند اما وقتی این سخنرانی ها را مطرح می کند متوجه می شود که واقعاً چیزی برای گفتن ندارد. این ممکن است شکست اولیه باشد، خیلی قبل تر از شکست های نظامی که ارتش او متحمل شده است. پس این یک شکست روانی نیست بلکه یک شکست فلسفی است. او نمی تواند به یک تحلیل مناسب دست یابد بنابراین شفافیت را از دست می دهد.
مشکلی که او سعی در حل آن دارد، رمز و راز ابدی روسیه است که معمایی واقعی و پیچیده در یک راز است. چیزی که وینستون چرچیل آن را به روسیه نسبت داد و هرگز نتوانست آن را تعریف کند. اگرچه او آن «منافع ملی» را در نظر گرفت و بدین ترتیب یک کلید ارائه کرد. معما این است که در مورد عدم تعادل بسیار عجیب و خطرناک در زندگی روس ها چه باید کرد.
عدم تعادل از یک طرف شامل عظمت تمدن روسیه و جغرافیای آن است که نقاط قوت عظیمی هستند و از طرف دیگر ناتوانی عجیب و مداوم در ساختن یک دولت مقاوم و قابل اعتماد را در بر می گیرد که یک ضعف عظیم است. رهبران روسیه در طول قرنها سعی کردهاند با ایجاد ظالمانهترین ظلمها با این عدم تعادل کنار بیایند، به این امید که با وحشیگری کمبود مقاومت را جبران کنند. آنها بیرحمی را با یک سیاست خارجی غیرمعمول که شبیه سیاست هیچ کشور دیگری نیست تکمیل کردهاند.
بی رحمی و سیاست خارجی غیرمعمول به دولت روسیه کمک کرد تا قرن نوزدهم را بدون فروپاشی پشت سر بگذارد. که این یک دستاورد بود. اما دو بار در قرن بیستم، دولت سقوط کرد. اولین بار در سال 1917 این اتفاق رخ داد که به قدرت رسیدن افراط گرایان و دیوانگان را به دنبال داشت و برخی از بدترین فجایع تاریخ جهان را رقم زد. نیکیتا خروشچف و لئونید برژنف وضعیت را به حالت پایدار بازگرداندند.
بعد دوباره دولت فرو ریخت. فروپاشی دوم در دوران میخائیل گورباچف و بوریس یلتسین رخ داد و به اندازه ی دفعه ی قبلی فاجعه آمیز نبود. با این حال، امپراتوری ناپدید شد، جنگ ها در امتداد مرزهای جنوبی روسیه رخ داد، اقتصاد از هم پاشید و امید به زندگی کاهش یافت. این بار پوتین شرایط را رهبری کرد و بهبودی حاصل شد. در چچن، او این کار را با درجهای از اوباش گرایی انجام داد که همین موضوع به تنهایی او را برای متهم شدن به چیزی شبیه نسلکشی واجد شرایط میکند.
با این حال، پوتین بیش از خروشچف و برژنف قادر به دستیابی به موفقیت نهایی نبود، یعنی نمی توانست ایجاد یک کشور روسی به اندازه کافی قوی و مقاوم برای جلوگیری از هر گونه فروپاشی بیشتر را تضمین کند. او از این بابت نگران است. مشخص است که در این شرایط او وحشت می کند و نگرانیهایش او را به نسخهای از همان دیدگاه بنیادی از مسئله رسانده است که پیشینیانش در زمانهای گذشته یکی پس از دیگری به آن رسیدهاند.
آنچه در بالا گفته شد در واقع نوعی پارانویا است. این ترس وجود دارد که اصول فلسفه لیبرال و رویههای جمهوریخواهانه از غرب که به سمت شرق پیش میروند، با اصول سرد و بی روح روس ها برخورد کنند و طوفانهای سهمگینی به راه بیفتند و هیچ چیز زنده نماند. به طور خلاصه، این باور وجود دارد که خطرات برای دولت روسیه به جای اینکه داخلی و ساختاری باشند، بیرونی و ایدئولوژیک هستند. اولین برخورد از این دست، شکل بسیار خامی داشت اما آسیب زا بود. این تهاجم ناپلئون به روسیه در سال 1812 بود که انقلاب فرانسه را به شکلی تحقیرآمیز و دیکتاتوری در قرون وسطایی یخ زده تزارها فرو ریخت. برخورد انقلاب فرانسه و تزارها، ارتش فرانسه را به آغوش مسکو و ارتش تزاری را به پاریس رساند.
اما برخوردهای برجسته، آنهایی که در طول قرنها مکررا روی داده اند، همیشه فلسفی بوده و جنبه های نظامی، محدود به پاسخ روسیه بوده است. یک دهه پس از ورود ارتش تزاری به پاریس، حلقهای از اشراف روسی تحت تأثیر انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا ایدههای لیبرال را پذیرفتند. آنها با هم به نمایندگی از روسیه جدید و لیبرال توطئه کردند. دستگیر و تبعید شدند و تلاششان سرکوب شد. اما تزار که نیکلاس اول بود، در مورد پیروزی خود اطمینان نداشت. او با اتخاذ سیاستی واکنش نشان داد که برای همیشه از دولت روسیه در برابر خطرات توطئه گرانه محافظت می کند.
انقلاب جدیدی در فرانسه در سال 1830 رخ داد که جرقههای همدلانه و لیبرالی را در اقصا نقاط اروپا، به ویژه در لهستان برانگیخت. نیکلاس اول تشخیص داد که با وجود خیزش لیبرالیسم در مرزهای کشورش، احیای توطئه های اشراف لیبرال دستگیر و تبعید شده امکانپذیر است. او با حمله به لهستان به این خطر پاسخ داد و دولت لهستان را به سمت امپراتوری تزاری کشاند.
انقلاب دیگری در فرانسه در سال 1848 رخ داد که منجر به قیام های لیبرال و جمهوری خواه در بخش های بیشتری از اروپا شد. این تقریباً یک انقلاب قاره ای بود که به وضوح نشان می داد تمدن جدیدی در حال تلاش برای ظهور در اروپا است که دیگر سلطنتی و فئودالی نیست. تمدنی که دیگر مطیع دستورات هر کلیسایی که ممکن است به صورت محلی در قدرت باشد، نیست. تمدن جدیدی شامل حقوق بشر و تفکر عقلانی. اما تمدن جدید دقیقاً همان چیزی بود که نیکلاس اول از آن می ترسید. او با حمله به مجارستان به آن پاسخ داد. دو تهاجم او شامل تهاجم به لهستان و مجارستان از دیدگاه نیکلاس اول، جنگهای دفاعی بود که شکل جنگهای تجاوزکارانه را به خود گرفت. آنها عملیات نظامی ویژه بودند که برای ممانعت از گسترش افکار خرابکارانه به روسیه از طریق درهم شکستن همسایگان انقلابی طراحی شده بودند، با این امید که الهامات انقلابی را در مناطق وسیعتر نیز از بین ببرند.
جنگ ها موفقیت آمیز بود. انقلاب قاره ای 1848 به شکست قاره ای منجر شد و نیکلاس اول نقش زیادی در آن داشت. او ژاندارم اروپا بود. به این ترتیب، دولت تزاری دو یا سه نسل دیگر دوام آورد، تا اینکه سرانجام همه چیزهایی که نیکلاس اول از آن می ترسید رخ داد و الهامات سوسیال دموکرات های آلمان و دیگر جریان های لیبرال و انقلابی در غرب به طور سرنوشت سازی به روسیه نفوذ کرد. این اتفاق در سال 1917 رخ داد، زمانی که نوه ی نیکلاس اول یعنی نیکلاس دوم روی کار بود.
دولت شکننده روسیه سقوط کرد و دوباره به عنوان یک دیکتاتوری کمونیستی ظاهر شد. اما پویایی اولیه ثابت باقی ماند. دیدگاه استالین نسبت به جریانهای لیبرال یا لیبرالکننده از غرب، مشابه دیدگاه نیکلاس اول بود، حتی اگر واژگان استالین برای بیان نگرانیهایش واژگان تزاری نبود. استالین تصمیم گرفت تا الهامات لیبرال یا لیبرالیستی را در اتحاد جماهیر شوروی از بین ببرد. اما او تصمیم گرفت آنها را در آلمان نیز در هم بکوبد. به طور کلی، هدف اولیه سیاست او در آلمان بود که هدفش بیشتر از بین بردن سوسیال دموکرات ها بود تا نازی ها. در طول جنگ داخلی اسپانیا نیز سیاست او از بین بردن غیرکمونیست های چپ اسپانیا بود. هنگامی که جنگ جهانی دوم به پایان رسید، استالین شروع به درهم شکستن همان الهامات در هر بخش از اروپا که تحت کنترلش بود، کرد.
اما معلوم شد خروشچف که تضعیف نشده بود، عقایدی شبیه نیکلاس اول دارد. در سال 1956، زمانی که مجارستان کمونیست تمایلاتی به بررسی اصول لیبرالی پیدا کرد، خروشچف متوجه خطر مرگباری برای دولت روسیه شد و همان کاری را کرد که نیکلاس اول انجام داد. او به مجارستان حمله کرد. سپس برژنف به قدرت رسید. معلوم شد که او هم همین اعتقادات را دارد. انگیزه آزادسازی در میان رهبران کمونیست چکسلواکی شکل گرفت و برژنف به آنجا حمله کرد. اینها پیشینه هایی برای تهاجم کوچک پوتین به گرجستان تازه لیبرال شده و انقلابی در سال 2008 و حمله او به کریمه در اوکراین انقلابی در سال 2014 بود. هدف هر یک از آن تهاجمات در قرن های 19، 20 و 21 حفظ دولت روسیه از طریق جلوگیری از وزش نسیم صرفاً فلسفی افکار لیبرال و تجربیات اجتماعی در سراسر مرزها بود. همین استدلال منجر به وحشیانه ترین تهاجم روسیه شده است که در حال حاضر جریان دارد.