سرویس تاریخ «انتخاب»؛ قدیمیترین خاطراتی که از دوران کودکی خود به یاد دارم، مربوط به سال ۱۳۳۱ و چهارسالگیام است. پدرم در این سال به حج مشرف شده و من منظرهی خداحافظی با پدرم و همچنین مراسم استقبال موقع بازگشت از خانهی خدا را به خوبی به خاطر میآورم.
حادثهی خیلی مهمی از دوران قبل از دبستان به خاطر ندارم، به جز داستان ملی شدن نفت و برخی از حوادث سالهای ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲، یعنی سالهای نهضت ملی شدن نفت که در خاطرم مانده است. برای مثال در یکی از آن روزها که پنجساله بودم تظاهرات و اجتماعات مردم را که در محلهای جمع شده و چند نفر جوان که بالای چهارپایه میایستادند و سخنرانی میکردند، به یاد دارم. در یکی از این تظاهرات پسرخالهام (آقای رضا مونسان) که آن وقت دانشآموز دورهی دبیرستان بود، روی چهارپایه ایستاده بود و شعار «زنده باد مصدق» را میداد که در روزهای بعد به شعار «مرگ بر مصدق» تبدیل شد. من از متن سخنان جوانهایی که بر روی چهارپایه میایستادند و صحبت میکردند چیزی به یاد ندارم، ولی اجتماع مردم، تظاهرات و شعارها را کاملا به یاد دارم. تنها حادثهی تاریخی که مربوط به قبل از دبستان است و آن را به خاطر دارم همین حادثهی دوران نهضت ملی شدن نفت و دوران مصدق و کودتای ۲۸ مرداد است. البته خاطرهی اولین سفرم به تهران، دیدن شهر نسبتا شلوغ آن زمان، بازار پرازدحام تهران، مسجد بزرگ امام در بازار، رفت و آمدهای پرجنب و جوش مردم را که در سنین پنج شش سالگی بود، کاملا در حافظه دارم.
[..]در آن سالها بیشتر با پسرعموهایم بازی میکردم. عبدالمحمد چند سال از من بزرگتر و زینالعابدین با من همسن بود. خانهی عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. همسایهای داشتیم به نام آقای محمد پیوندی که از اقوام دور ما بود و با وی و خانوادهاش روابط بسیار صمیمانهای داشتیم. آقای محمد پیوندی همسری داشت به نام خانم منور پیوندی که به او «عمه» میگفتیم و واقعا هم از عمهی واقعی به ما نزدیکتر بود. هر وقت من و پسرعموهایم خیلی اذیت میکردیم به ما میگفتند: در خانهی عمه موجود خطرناکی است به نام «دیگبهسر». در خانهی همسایهی ما زیرزمین تاریکی بود که در آنجا چند دیگ مسی قدیمی که پشت آنها بر اثر آتش کاملا سیاه شده بود قرار داشت. معمولا یک نفر میرفت و دیگ سیاه را روی سرش میگذاشت و صدای حیوان درنده درمیآورد و ما خیلی میترسیدیم. البته خانم پیوندی عملا پزشک محله هم بود، معمولا برای هرگونه بیماری یک نوع داروی گیاهی تجویز میکرد و انصافا در این زمینه بسیار باتجربه بود.
در کنار منزل مسکونی خودمان، آغلی داشتیم که معمولا چند گوسفند و یک الاغ در آنجا نگهداری میشد. صبحها میبایست گوسفندها را به محلهی پایین روستا میبردیم تا آنها را به گله ملحق کنیم. من از حدود پنج سالگی این کار را میکردم و صبحها گوسفندها را میبردم تا به گله ملحق کنم و غروب هم میرفتم و آنها را به منزل میآوردم. بردن و آوردن گوسفندها ماجراهای فراوانی داشت؛ گاهی گوسفندها فرار میکردند و به منزل و یا حتی مغازهای وارد میشدند. گاهی در جدا کردن گوسفندها از گوسفند دیگران اشتباه میشد و دردرسرهایی پیش میآمد. تقریبا هر چند روز یک بار ما شاهد ماجرایی در این زمینهها بودیم.
ادامه دارد...
منبع: حسن روحانی، «خاطرات دکتر حسن روحانی؛ انقلاب اسلامی (۱۳۵۷-۱۳۴۱)» جلد اول، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ نخست، بهار ۱۳۸۸، صص ۳۰-۳۱.