arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۲۷۹۴
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۳۸ : ۱۹ - ۲۰ مرداد ۱۳۹۱

دل نوشته سهیل محمودی در سوگ فقدان محمود گلابدره ای

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
لعنت به این دنیا. لعنت به وفایی های این جهان. لحظات پیش از افطار، زندگی این عالم زهرماری شده در گلویم. ساعتی پیش بود که از طریق سایت های خبری، خبر ورپریدن محمود گلابدره ای را شنیدم. یکی از عجایب موجودات این جغرافیا و این سرزمین. اصلاً بگو یکی از عجایب موجودات این زمین و این زمان. او و منوچهر آتشی اولین کسانی بودند که در شعر و چیز نوشتن دستم را در عالم مطبوعات گرفتند. به معرفی پرویز خرسند در سال های 1358 به بعد. در هجده سالگی ام. و حالا آن هر دو نفر نیستند. ما کجا هستیم؟محمود گلابدره ای نویسنده بود. و خطر کننده بود در نویسندگی. همانطور که در زندگی. سال ها در سوئد با زنی و دو پسر. بعد هم ده سال خانه به دوشی در آمریکا. ده سال با یک کوله پشتی. بعد هم آمده بود به ایران. با ریش بلند و شال سبزی به کمر و کفش آدیداس به پا. هر جا می رفت شلوغ می کرد. اگر در سالنی دعوت می شد از پای سن می پرید روی صحنه. در محافل هم به بروبچه های نویسندۀ جوان تر می گفت "جوجه". خودش را هم جوجۀ آل احمد می دانست. وقت هایی می شد که هیچ کس توان تحملش را نداشت. حتی دوستان هم سن و سالش. که شنیده بودم با عباس کیارستمی رفیق و بچه محل بوده در شمیران. و نه حتی مهرجویی که می گویند داستان "دال" او را به فیلم نامه تبدیل کرده است. و نه سیمین دانشور در سال های پیش از این. و سال های بعدتر... که سیمین حوصلۀ شلوغ بازی های مریدان جلال را از همان سال های حیات جلال نداشت و تحویل نمی گرفت این رفتارها را. گلابدره ای هم که عصبانیتش از سیمین به اوج می رسید ناله می کرد که این جلال را کشت! و همه می ریختند سرش که این چه حرفی است مرد حسابی!
گلابدره ای ماجراجویی بود که یک لحظه آرام نزیست. "بچۀ شمرون" که "سرنوشت" تلخی داشت. خودش برای پسرم حسین محمودی تعریف کرده بود که: در سوئد، پای هواپیما هر چی پول در جیب داشتم دادم به فرزندم و گفتم: من آن جا باید از همان اول برای سر پا ماندن و بقا مبارزه کنم.
و رفته بود. و داستان ها داشت از این زندگی در این ینگۀ دنیا. که باید داستان ها و رمان هایش را که مثل زندگی اش آشفته بود، بخوانی و نکته هایی را در این باب دریابی. مانده بودم چرا به سوئد بر نمی گردد. می گفتند زندگی گذشته اش در سوئد محدودیت های قانونی برایش پیش می آورد.
در ایران این سال ها هم در سنین پس از 60 سالگی باز همان آدم ماجراجو بود. هر مجلسی را به هم می زد. در خیابان که می دیدت با داد و فریاد تیکه بارت می کرد و سخت می شد شر و شورش را تحمل کرد.
نه دولتی ها می توانستند تحملش کنند و نه غیر دولتی ها. گفتار و رفتارش قابل تطبیق با عرف دولتی ها نبود و منش و شلوغ بازی اش نامطلوب و نا معقول بود برای غیر دولتی ها. یادداشت قصه واره ای را دو سال پیش به دستخط خودش داده بود و خوانده بودم. در هجو دوستانش در کانون پرورش آن سال ها با ترجیع "داره از ابر سیاه خون می چکه/ جمعه ها خون جای بارون می چکه"، در تردید آدم هایی میان پشتیبانی از ماجرای سیاهکل و یا شرکت در مجلس جشن فرح پهلوی. قصه وارۀ شگفتی بود. به درخواست فروغ بهمن پور نوشته بود برای یادنامۀ اسفندیار منفردزاده و طبعاً سامان دهندگان یادنامه آن را چاپ نمی کردند.
در همین دهۀ 80 مدتی در غار و زاغه ای در کوه های شمال تهران چادر زده بود. چه سر و صدایی... و خیلی ها رفتند به دیدنش در آن اوضاع و احوال. شنیده بودم رییس یکی از سازمان ها پولی داده بود که خانه ای برایش رهن کنند... که نمی دانم چه شد و چه نشد.
با این که سنی از او گذشته بود صاف و استوار راه می رفت. آدیداس و کتانی می پوشید. در یک ساختمان 5 طبقه آسانسور سوار نمی شد و جوان ترها را مسخره می کرد که چرا منتظر آسانسورند. حرف زدنش به جیغ و داد جوان ها شبیه بود و پیاده رویش حرف نداشت. با این حال در صدا و چهره اش نشانه های پیری را می توانستی ببینی. تلاش می کرد که همه ببینندش و حتی تحویلش بگیرند. که حقش بود. نه کارمند جایی بود و نه حقوق بگیر و نه بازنشسته. توجهی به زندگیش نمی شد. هیچ کس دغدغۀ برآوردن نیازهای او را نداشت. هیچ کس گوشش انگار به او نبود. افتاده بود و بدجوری افتاده بود. چه در بیمارستان و چه در خانه ای که نداشت و نمی دانم در کجا بود. هیچ کس نمی خواست بهترین تصویرگر قلمیِ "لحظه های انقلاب" را به یاد بیاورد. او نمادی از شلوغی های سال 57 بود با این کتابش. و امروزه کسی را هوای یادآوری آن ایام نیست.
سید محمود گلابدره ای که مزاحم آرامش این سال های خیلی از آدم های اتو کشیده و یقه سفید بود، در تنهایی ورپرید. در این غوغای شادی مدال های رنگارنگ المپیک، جسدش بر دوش ده، بیست نفر تشییع شد. من بی خبر بودم. وگرنه می توانستم سیاهی لشکری باشم در میان آن ده، بیست نفر.
گلابدره ای رفت. همان طور که غوغای مدال های این روزها در آیندۀ نه چندان دور از یاد می رود. شاعر و نویسنده، زنده و مرده اش در این ملک چقدر می ارزد؟ نا امیدانه، این را از مردم می پرسم!
چهارشنبه هجدهم مردادماه، تنگ غروب

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
محمود
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۱:۵۷ - ۱۳۹۱/۰۵/۲۰
0
11
دمت گرم سهيل عزيز!
او با «لحظه‌هاي انقلاب» هنوز ما را به رؤيا مي برد. چه اثر نابي است. دوستي مي گفت او را در کوههاي اطراف لار ديده که چادر زده و مرد پر هجاني بوده. من که زندگي عجيب و پر ماجراي او را در امريا مي دانستم چندان تعجب نکردم
«بچه شمرون» چه سرگذشتي داشت. به اندازه يک قرن آدمهاي اين دوره خاطرات و خطرات داشت
در اين شبهاي قدر، از خداوند برايش آمرزش طلب مي کنم
نظرات بینندگان