arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۷۵۸۰
تاریخ انتشار: ۱۰ : ۰۹ - ۰۵ مهر ۱۳۹۱

مهمانانی با عینک سیاه روز قبل از مرگ جلال در خانه او چه می‌کردند؟

روز قبل از مرگ جلال دو نفر آمدند پیش او. عینک سیاه زده بودند و من آنها را نمی‌شناختم‌. گفتند: جلال خانه هست؟ گفتم: نه نمی‌دونم کجا رفته. ییلاق شاید هم دریا. شما کی هستید؟ آن دو نفر خندیدند و گفتند: دروغ نگو. ما فامیل‌های جلال هستیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش چهارم این سفرها از دو هفته قبل به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در چهارمین سفر خود به شهر اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سال‌ها یک بار دیگر تجربه کند که از حدود 15 روز قبل با درج عکس‌های نویسنده در پی هم منتشر می‌شود.

قزلی در آخرین بخش‌های این سفرنامه البته به تهران بازگشته و با زنی همکلام شده که شاهد مرگ جلال و حوادث پیش و پس آن بوده است. سیدخانم، شهربانو و نبات، هر سه نام پیرزنی است که حافظه‌ای عجیب و تصاویری دقیق از زیست و مرگ جلال دارد. او در این دیدار، نویسنده سفرنامه را به جای فرزند خود اشتباه می‌گیرد و ....!

* * *

شوهر سیدخانم برایمان چای آورد. در سه لیوان و استکان متفاوت. تنهایی پیرمرد و پیرزن از شتاب‌زدگی در پذیرایی از من که اندازه نوه‌شان هم نبودم پیدا بود. پیرمرد تکیه بر عصا سینی را جلویم گرفت. کمی چای در سینی ریخته بود. یکی را برداشتم و تشکر کردم. سید خانم هم یکی برداشت و گفت: آلاه ددیو رحمت ایلسن! پیرمرد که فهمیده بود کاری با او ندارم گذاشت و رفت اتاق کناری و پای رحلی نشست که رویش قرآن بود.

سیدخانم آهی کشید و جلال را یاد کرد: آن روز پنجشنبه بود. بچه من ـ سراج ـ تازه 17ـ18 روزه بود، شاید هم 20 روز. من و نظام نشسته بودیم لبه ایوان. جلال آمد پیش ما و کنار نظام نشست. گفت: شهربانو خانم اصل اسم شما چیه؟ من یک اسم دیگه شنیدم غیر از شهربانو.

سیدخانم با دقت به من نگاه کرد و گفت: «آخه شاه پدر من را کشت. مادرم اینها رفته بودند دنبال پدرم من بچه کوچک بودم جا ماندم در خیابان. یک زن و شوهر رشتی که سید هم بودند مرا بردند خانه‌شان و بزرگ کردند. سرنوشتم توی اسالم بود که آنجا شوهر کردم. بعد از 25 سال برادرم آمد مرا پیدا کرد. آن موقع ایرج و کریم را داشتم. نبات اسم مادر پدرم بود که روی من گذاشته بودند. بعد هم شناسنامه یک زن 40 ساله را دادند به من که اسم صاحبش شهربانو بود. گیلک‌ها نمی‌توانستند راحت شهربانو را بگویند، صدا زدند نرگس. بگذریم بریم سروقت جلال...

گفتم: آقا! اسم اصلی من نباته، نبات شهیدی. جلال گفت: آقا امیرالمومنین بود، من فقط جلال آل‌احمد هستم... بعد ادامه داد که: نبات خانم! این بچه رو بدید به ما عوضش 7 برابر وزنش به‌تون اسکناس می‌دم.

من نفهمیدم چی جواب بدم. دِدم بو اوشاغ ددسی وار! (این بچه پدر داره). نظام گفت: بعدش مردم چی می‌گن؟ می‌گن نظام بچه‌اش رو فروخت؟ جلال گفت: نگو فروختم، بگو بچه رو دادم جلال بزرگ کنه... خیلی خوش لهجه هم بود جلال خدا بیامرز!

همان جا با نظام هم پچ پچی کردیم که بچه را بدهیم یا نه. نظام به من ترکی می‌گفت: مردم پدرمون رو درمیارن، بعد هم گناه داره بچه. بالاخره هم نظام به جلال جواب رد داد، گفت: نه آقا هم من و مادرش ناراحت می‌شیم، هم مردم هزار جور حرف به‌مون می‌زنند. یک بار هم زنش سیمین همین حرف را به ما زد. نظام گفت نه. آنها هم دیگر حرفی نزدند.

چند روز بعد این بچه را برداشتم بردم توی خانه محله‌مان که حمام کنم. رسیده و نرسیده عنایت پسرم بدو بدو آمد و گفت: ننه! آل‌احمد مُرد. گفتم: چی می‌گی بچه؟ همین چند دقیقه پیش که من می‌خواستم بیام اینجا جلال را دیدم. به من گفت: کجا می‌ری؟ گفتم: می‌برم این بچه را شست‌وشو کنم؛ چند روزه حمام نبردمش. جلال هم رفت اتاقش. خلاصه عنایت گفت: یک شکلات خورده و مرده. من هم بچه را دوباره انداختم روی دوشم و برگشتم کنار دریا. دیدم نظام ایستاده و می‌زند پشت دستش. فهمیدم جلال واقعا مرده.

دیروزش البته دو نفر آمدند پیش جلال. عینک سیاه زده بودند و من نمی‌شناختم‌شان. در که زدند رفتم کنار دروازه. گفتند: خانم! جلال خانه هست؟ گفتم: نه نمی‌دونم کجا رفته. ییلاق شاید هم دریا... شما کی هستید؟ آن دو نفر خندیدند و گفتند: دروغ نگو دیگه، ما فامیل‌های جلال هستیم. یواشکی آمدم و به جلال گفتم: آقا دو نفر اومدن عینک سیاه زده، کنار دروازه وایسادن می‌خوان بیان داخل. ماشین سیاه هم دارن. جلال دست‌هاشو زد به هم و با ناراحتی گفت: اَه دیگه تمام شد... برو خانم رو صدا کن.

این را که گفت دل من کنده شد. جمعه هم دیگر تبعیدش تمام می‌شد و قرار بود برگردد تهران. رفتم خانم را بیدار کردم و ماجرای آن دو نفر را هم گفتم. خانم چادرش را سر کرد و آمد پایین. بالاخره رفتم دروازه را باز کردم. جلال هم با یک چوب دستی که مثل عصا دست گرفته بود آمد و گفت: خوش آمدید... چه خبرها! آنها که ریش جلال را دیدند گفتند: توی این 9 ماهه هنوز ریشتو نزدی؟ آخه جلال ریشش حسابی بلند شده بود. جلال گفت: کسی از نزدیکانم مرده برای همون ریشمو نزدم. (احتمالا منظورش جلال خلیل ملکی بوده که در تیرماه 1348 درگذشت) آن دو نفر رفتند داخل. به من هم گفت دو تا مرغ بگیرم. دو تا مرغ که توی حیاط بودند را گرفتم و بردم و خود جلال سرشان را برید. مرغ‌ها را داد به «کشور» که کلفت‌شان بود و گفت: کشور! مرغ‌ها را درست کن.

توی خانه که نبودیم بدانیم چه حرف‌هایی زدند. شب را آنجا ماندند. جلال نظام را فرستاد هشتپر که دو تا بوقلمون بگیرد برای ناهار فردا. می‌گفت اینها چند روز مهمان ما هستند. جلال به ما گفت فامیل دورش هستند. نگفت که دشمنش هستند، والا من خودم نصفه شب از بین می‌بردم‌شان.

ماندند. فردا هم رفتند دریا. نامه‌ای نوشت داد دست نظام و نظام رفت شراب خرید و آورد. آن دو نفر خوردند. بعدش سیمین خانم آن استکان و لیوان و شیشه را داد به من و گفت: شهربانو اینها را بنداز یک جای دور.

بعد با آل‌احمد رفتند بالا. حالا خدایا خودت بهتر می‌دانی توی شکلات چیزی می‌ریزند یا به زور به خوردش می‌دهند نمی‌دانم. سیمین هم با زن مهندس توکلی نشسته بودند به خیاطی. اینها بعدازظهر رفتند. پشت سر آنها هم من با بچه رفتم محله که بعدش عنایت برایم خبر آورد. خبر را که شنیدم پایم چسبید زمین. آمدم دیدم ای بابا چه وضعی شده. زنش داد می‌زد: کمرم شکست، جلال کو؟ جلال من کجاست؟ شهربانو بیا کمرم شکست! جلالِ من را صدا کن... کمرش را می‌مالید و با فریاد این حرف‌ها را می‌زد. گفتم: نظام نمنه اولده؟ نظام گفت: نمی‌دانم این دو تا توله سگ چی کار کردن چی دادن به خورد این چی شد که حالش بد شد. رفتم بالا دیدم جلال نشسته و تکیه داده به صندلی و پوست شکلات هنوز به دستش مانده و دهانش باز. به دستش دست زدم. سرد سرد بود. آمدم پایین آنقدر خودم را زدم و گریه کردم که نگو. بچه‌هایم که خیلی جلال را دوست داشتند ردیف نشسته بودند گریه می‌کردند. زن آل‌احمد هم آنها را می‌دید و بدتر شیون می‌کرد.

بعد مهندس توکلی آمد، دکتر شیخ آمد، آمدند، آمدند، تمام دکترهای هشتپر و رشت و اطراف آمدند اما دیگر تمام بود. خلاصه جمع کردند و بردند جلال را.»

سیدخانم داشت دوباره می‌رفت سمت ماجرای سراج که جلویش را گرفتم. گفتم از حرف‌ها و کارهای جلال چیز دیگری یادتان هست؟ کمی فکر کرد و گفت: «به مهندس توکلی هر وقت می‌رفت تهران می‌گفت میرزا! من میرم ولی جون و تو جون اینها. اینها فقیر هستند. همه کشاورزی اینها را جمع کنی خوراک یکسال‌شان نمی‌شود. به خودش و شوهرش کار بدید.»

پرسیدم: رابطه جلال و سیمین چطور بود؟ خوب بودند؟ دعوا نمی‌کردند؟

گفت: اصلا! من یک دفعه هم ندیدم به هم سرد نگاه کنن. بیر بیرین چوخ استردیلر! می‌خواستن برن دریا با هم می‌رفتن. دست همدیگر را می‌گرفتند و ادای پیرزن پیرمردها را در می‌آوردند برای خنده. جدا هم دریا می‌رفتند با این مهندس‌ها نمی‌رفتند!

یک عادتی داشت هرکسی بهش می‌گفت آقا، جواب می‌داد. خودش هم همه را به اسم صدا می‌زد و به کسی آقا نمی‌گفت. فقط برادر مرا آقا صدا می‌زد؛ اون هم به خاطر اینکه برادر من هم سید بود، هم روحانی. حتی «الخاص» را هم همان الخاص صدا می‌زد. عکاس و نقاش مهمی بود، ارمنی، گاهی می‌آمد پیش جلال. دو تا پسر داشت ولی خیلی هم اصرار کرد عنایت مرا ببرد بگذارد مدرسه و نقاشی یادش بدهد، بلکه چیزی بشود مثل جلال.»

پرسیدم: عنایت الان چه می‌کند. گفت: کشاورزی. و البته خود من در اسالم چیزهای دیگری هم شنیدم!

سیدخانم بی‌مقدمه باز هم رفت سراغ سراج. این بار کاملا ترکی: «زن خلج پویان که معلم و جنگلبان بود یک بار آمد به من گفت: بچه‌ات را پیدا کردی؟ گفتم: نه خانم. گفت: آخ من دیدم بردن. من دیدم زن آل‌احمد گفت بردارید بیاریدش. این را که گفت مهندس مجاهدی رسید و نگذاشت آن زن حرفش را بزند. گفت: چی داری می‌گی تو! هنوز هم انقلاب نشده بود که، دست انداخت گردن زن خلج و بردش! پناه بر خدا. واگذار به خدا. آن دنیا ذلتش را بکشد هر کس بچه‌ام را برد.»

گفتم از برخورد آل‌احمد با میرزای توکلی چیزی یادتان نیست؟ گفت: «باهم خیلی خوب بودن. گاهی جلال به توکلی می‌گفت: تو اگر این «گُه» را نخوری چی می‌شه؟ می‌میری؟ این بقیه که می‌خورن جوان‌اند، جاهل‌اند، از تو سنی گذشته، گناهه گناه. منظورش مشروب بود. به جلال جواب می‌داد: تو نخوردی به کجا رسیدی؟ جلال هم می‌گفت: من به جلال خدا رسیدم. توکلی می‌گفت: دیگه عادت کردم.

کمی سکوت کرد و بعد مستقیم به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «شما سراج هستی؟»

من نفهمیدم این جمله‌اش چه معنی‌ای دارد. گفتم: بله؟ با تحکم پرسید: می‌گم تو سراج هستی؟ دست و پایم را گم کردم. باید یک جوری جواب می‌دادم که تبعاتی برای پیرزن نداشته باشد، امیدی هم به من نبندد. گفتم: من قزلی هستم، مهدی قزلی! سراج نیستم. تا آنجا هم که ما خبر داریم دور و بر سیمین پسری نبوده، سیمین هم که می‌دانید پارسال مرد، ایشالا پسر شما هم هر جا هست سالم باشد و یک روز به شما برسد.

گفت: من اگر تا الان زنده‌م به خاطر سراجه. همیشه بعد از نمازهام می‌گم خدایا تا سراج را به من نرسوندی منو نکش. شما که زنگ زدی لب به غذا نزدم. گریه هم دست از سرم برنمی‌داره. گفتم: خدایا یعنی سراجه؟!

گفتم: ان شاءالله به آرزوتون برسید. من هم ماجرای سراج را می‌نویسم بلکه کمکی بشه.

چشم‌های سیدخانم خیس شد و آه کشید. تازه فهمیدم ذوق پیرزن در استقبال از من به چه امیدی بود! کمی ناراحت شدم که او را دوباره درگیر ماجرای سراج کردم.

وقتی از خانه‌شان می‌رفتم از همان پنجره مشرف به کوچه نگاهم می‌کرد و با گوشه روسری چشمش را پاک می‌کرد. شماره‌ام را گرفت و چند باری هم بعد از آن روز به من زنگ زد؛ بی‌آنکه کاری داشته باشد. هر وقت زنگ می‌زند دلم برایش می‌سوزد و فکر می‌کنم این مهر مادری چیست؟ با تمام گلایه‌هایی که از بقیه بچه‌هایش دارد، دلش هنوز پیش سراج است. شاید سراج هم اگر می‌بود مثل بقیه می‌شد، ولی پیرزن چه امیدوار بود. واقعا به امیدواری‌اش غبطه خوردم.

ادامه دارد ....

نظرات بینندگان