پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : «عنايت بهشتي» از آزادگان دوران دفاع مقدس است كه در سال 1346 در بخش «انگوت» از توابع شهرستان «گرمي» استان اردبيل به دنيا آمد. پدرش «بهرام بهشتي» كشاورز و دامدار بود ولي با اين حال وضع مالي خانواده نامساعد بود و درآمد حاصل از كشاورزي و دامداري كفاف خانواده را نميكرد.
سرويس فرهنگ و حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) مرروي دارد بر زندگي و خاطرات اين آزاده دفاع مقدس.
از كودكي تا ترك تحصيل
عنايت در كودكي،پرتحرك و پرجنب و جوش بود و علاقه زيادي به درس خواندن داشت و وقتي كه به سن هفت سالگي رسيد با اشتياق تحصيل را شروع كرد. در فعاليتهاي مذهبي نيز حضوري فعال داشت و هميشه همراه پدرش در اين گونه فعاليتها حاضر ميشد. «رستم بيدار،شهيد قدرت بهشتي،عطا بهشتي،شمسعلي قليزاده و رحمان پورحسين» دوستان دوران كودكي عنايت بهشتي بودند.
عنايت بهشتي در خاطرهاي از دوران تحصيلياش ميگويد: وقتي صبح با بچهها به مدرسه ميرفتيم براي اين كه تا رسيدن ما به مدرسه ماشيني رد نشود و براي ما مزاحمت ايجاد نكند همه دست دردست هم ميداديم و عرض راه را ميگرفتيم و هنگام رسيدن به مدرسه دستهايمان را از هم جدا ميكرديم و جاده خلوت ميشد و« هر روز اين كار را تكرار ميكرديم».
با ورود عنايت به سال چهارم ابتدائي تحصيلي، زندگي خانودگيشان رونق گرفت زيرا پدر عنايت كه قبلا با برادرانش در يك جا زندگي ميكردند جدا از هم و مستقل، زندگي جديد را شروع كردند وضع زندگي هر كدامشان بهتر شد.
عنايت با پايان دوره ابتدائي، ترك تحصيل كرد و در كنار پدرش به كشاورزي و دامداري مشغول شد و در اين دوران بيش از همه با پسر عمويش شهيد قدرت بهشتي صميمي بود و با اخلاق و روحيات هم آشنايي خوبي داشتند.
عنايت جواني مهربان و دوست داشتني بود و خيلي زود با همه انس ميگرفت به طوري كه همه دوستان و آشنايان شيفته اخلاق و رفتار او بودند. هميشه مشكلاتش را با پدر و مادرش در ميان ميگذاشت و از آنها نظر و مشورت ميخواست و احترام به افراد سالخورده را سرلوحه زندگياش قرار داده بود.
شعلهاي كه از 17 سالگي روشن شد
وقتي كه 17 ساله بود حال و هواي رفتن به جبهه در دلش شعلهور شد و اين احساس از زمان تاسيس پايگاه بسيج در «انگوت» در او پديدار شد و حتي دو بار بدون اطلاع خانواده سوار خودروهايي كه از روستايشان به اردبيل ميرفتند شد و پدرش بعد از اطلاع از هدف عنايت، به اردبيل رفت و او را به خانه بازگرداند. البته اين مخالفتها هم نتوانست عنايت را از هدفش باز دارد و سرانجام در سومين بار داوطلبانه به جبهه رفت و چند ماه در جبهه خدمت كرد زيرا معتقد بود كه مكتب اسلام و خاك كشور در خطر است و وظيفه همه، دفاع از مكتب اسلام است.
عنايت هميشه آرزو داشت كه در يك اداره كار كند ولي با ورودش به جبهه تحولي بزرگ در وجودش پديدار شد و آرزوهاي معنوي جاي آرزوهاي مادي را گرفت به طوري كه به همه ميگفت آرزو دارم به خدمت بروم و در راه دفاع از وطنم شهيد شوم تا اين كه در سن 19 سالگي به خدمت سربازي رفت و به آرزويش جامه عمل پوشانيد.
قبل از اعزام به جبهه دوره آموزشي را در زنجان گذارند و پس از پايان دوره آموزشي، ابتدا به اهواز و از آنجا به دهلران رفت و تا زمان اسارت در لشكر 21 حمزه، گردان 141 ، «گروهان 1» به عنوان تيربارچي در خط مقدم جبهه بود و در عملياتهاي «كربلاي 6»، چلچله و آفتاب شركت كرد. بعد از 28 ماه خدمت، در تاريخ 21/4/1367 و قبل از اسارت در «زبيدات» به دليل اصابت تركش دشمن، از ناحيه زانو، دست چپ و فك و كمر و قطع انگشت دچار مجروحيت شد و بعد از سه روز به اسارت دشمن درآمد.
20 اسير چگونه شهيد شدند؟
وي در خاطرهاي از نحوه اسارتش ميگويد: من در حين درگيري مجروح شده بودم و فقط از خود دفاع ميكردم چون از هر چهار جهت در محاصره دشمن بوديم تا اين كه نيروهاي دشمن به زبان عربي به ما گفتند كه مقاومت بيفايده است، تسليم شويد. ما را اسير كردند و با سيم تلفن دست تك تك ما را بستند و با هر چه در دستشان بود به سر و بدن ما ميكوبيدند و هر بار كه با سيم كابل، شلاق، كمربند و قنداق اسلحه به جان اسرا ميافتادند حداقل 20 نفر زير شكنجه شهيد ميشدند.
ما را مستقيم به بغداد و از آنجا به «الاماره» بردند. مارا در الاماره تقسيم كردند و من رابه اردوگاه التكريت ( محل تولد صدام ) بردند. ساعت 8:30 شب بود كه اتوبوسها وارد اردوگاه شدند. به ما گفتند الخمس،الخمس، اما ما نميفهميديم چه ميگويند. يكي از بچهها كه زبان عربي بلد بود گفت: يعني 5 نفر ، 5 نفر بنشينيد زمين. سرهايمان پايين بود. اسرا را يكي يكي صدا ميكردند. 15 عراقي به صورت مارپيچ ايستاده بودند و هر كدام با هيكلي بلند يك سيم كابل در دست داشتند. نوبت من شد. با وجود مجروحيت، از اين دايره وحشت عراقيها دو بار فرار كردم ولي مرا دوباره وسط انداختند و با سيم كابل به جانم افتادند.
عراقيها گفتند گردنتان را مثل موم ميكنيم
افسر عراقي از من پرسيد اهل كجايي ؟ گفتم: «دشت مغان». گفت: اگر گردنت مثل گردن فيل باشد ما مثل موم ميكنيم. اينجا بغداد است. آنقدر زدند كه هيچكدام ما توان حركت نداشتيم. ساعت 4:30 صبح بود كه به دليل شدت جراحت و همچنين شكنجه وحشيانه عراقيها حالم به شدت وخيم شد و مجبور شدند مرا به بهداري ببرند و بعد از قطع انگشتانم كه در حين اسارت مجروح شده بودند دستم را پانسمان كردند و به اردوگاه آوردند.
در زمان بازجويي، نام، نام پدر و نام پدر بزرگ اسرا را ميپرسيدند و آنها را با اين اسامي صدا ميكردند چون نام خانوادگي در آنجا معنا نداشت.
وضع غذا و بهداشت درمان وخيم بود. اردوگاههاي ديگر زير نظر صليب سرخ اداره ميشدند ولي اردوگاه ما تا زمان آزادي ما ، از چشم صليب سرخ و مجامع بينالملي مخفي بود و چون عراقيها از هيچ كس ترسي نداشتند با اسراي اين اردوگاهها به صورت وحشيانه برخورد ميكردند.
عزاداري محرم و شكنجه اسرا
گفت:بر روي زخمهايم يادگاري بنويسيد
عراقيها از تعصب شديد ما به عزاداري ماه محرم آگاه بودند و روز عاشورا با كتك و شكنجه ريش همه اسرا را ميتراشيدند. ولي يكي از اسرا به نام «محمد» كه اهل تبريز بود اجازه نداد ريشاش را بتراشند و عراقيها به همين دليل آنقدر او را با سيم و كابل شكنجه كردند كه كمرش سياه و كبود شد به طوري كه نميتوانست از جايش بلند شود ولي با اين حال تسليم خواسته عراقيها نشد. محمد از ما ميخواست بر روي بدنش كه سياه و كبود شده بود به زبان فارسي،عربي و انگليسي يادگاري بنويسيم.
خانوادهام چگونه از اسارتم آگاه شدند
روزي من به دليل عفونت پاهايم در بيمارستان بغداد بستري بودم. در آن جا يكي از اسرا به نام «بايرام گلياري» را ديدم و از او خواستم كه در نامهاش نام مرا هم ذكر كند تا خانوادهام از سلامتي من مطلع شود.( چون اردوگاه آنها زير نظر صليب سرخ بود و توسط صليب به خانوادهشان نامه مينوشتند).گلياري در نامهاش نوشته بود فرزند بهرام بهشتي اينجا اسير است.
شهادت با لبان تشنه
عراقيها از هيچ شكنجهاي دريغ نميكردند. روزي يكي از بچهها كه مسئول «اردوگاه2 » بود از عراقيها تقاضاي آب كرد و عراقيها به جاي آب دادن، با سيلي طوري به سرش زدند كه به شهادت رسيد.
روزي كه حضرت امام خميني (ره) رحلت كردند
جاسوسان خودي
در زمان ارتحال حضرت امام خميني (ره)،همه اسرا لباس يكدست سرمهاي پوشيديم و عراقيها بعد از اطلاع از اين موضوع بهانهتراشي را آغاز كردند و بعد از جمعآوري مسئولان آسايشگاهها، از آنها خواستند كه لباسي را كه صليب سرخ در اختيارمان قرار داده است بپوشيم كه رويش «آرم W » نوشته شده بود. عدهاي از ترس شكنجه پوشيدند اما همه اعتصاب غذا كرديم تا اين كه عراقيها خودشان به حرف آمدند و گفتند هر كاري راهي دارد. كوتاه بياييد و خودتان و ما را به دردسر نيندازيد.
علاوه بر شكنجه عراقيها، از دست اسرايي كه به گروه «مسعود رجوي» پيوسته بودند و جاسوسي ميكردند نيز آسايش نداشتيم و خنجري كه آنها از پشت به ما ميزدند از شكنجه عراقيها سوزناكتر بود. البته تعداد آنها در اردوگاه ما شش يا هفت نفر بود. به خاطر گزارش اين جاسوسان، هر روز يكي از بچهها شكنجه ميشدند تا اين كه ما به خاطر اين وضعيت اعتصاب كرديم و عراقيها مجبور شدند جاسوسان را از ما جدا كنند.
گفتند فردا آزاد ميشويد
زماني كه به ما اعلام شد فردا آزاد ميشويد قيامتي به پا شد. ما را به اردوگاه ديگري بردند. ما از شدت شوق و شادي نفهميديم كه 125 نفر چگونه به اردوگاه ديگري منتقل شدند. هشت نفر از نمايندگان صليب سرخ به همه شماره دادند. هر بار هزار نفر مبادله ميشدند. من خيلي سعي كردم خودم را به صف اول برسانم ولي نشد و 21 نفر ماندند كه من جزو 21 نفر بودم و قرار شد فرداي آن روز آزاد شويم. آن يك شب براي منبه انداز ه هزار شب گذشت.
وقتي خواستيم آزاد شويم چهار زن بدون حجاب آمدند ولي ما به آنها اجازه ورود نداديم تا اين كه روسري سرشان كردند. از همه ميپرسيدند آيا به ايران ميرويد ؟ اگر ميگفتيم بله، سوار اتوبوس ميشديم. ولي عدهاي گفتند خير. و به عنوان پناهنده در عراق ماندند.
ساعت 4:30 صبح به مرز خسروي رسيديم. هنگامي كه قدم در خاك وطن نهادم حال و هوايي داشتم كه قابل وصف نيست و سالها انتظار چنين لحظهاي را ميكشيدم. بعد از زيارت خاك وطن با ديدن هموطنانم اشك شوق ريختم.
وقتي كه به تبريز رسيدم چشمم به خانوادهام نيفتاد. بعدا گفتند به دليل ترافيك زياد اجازه ندادند كه به تبريز بيايند. آنها را در مصلاي اردبيل ديدم. از بين 17 اسير من نفر اول بودم كه به خانوادهام تحويل داده شدم و پدرم را در آغوش گرفتم و گريستم.
عنايت بهشتي جانباز 25 درصد بعد از 25 ماه و 15 روز اسارت به وطن بازگشت. ازدواج كرد و چهار فرزند دارد و در حال حاضر در جهاد كشاورزي محل زندگي خود مشغول به كار است.