arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۵۱۲۹
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۵۰ : ۱۱ - ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۰

فاطمه(س)، منبع الهام آزادي ، حق‌خواهي و عدالت‌طلبي

فاطمه، خسته از يك عمر تحمل بار رسالت پدر و سختي مبارزه در جاهليت قوم و زندگي‌يي سراسر شكنجه و خطر و فقر و كار و تلاش به خاطر آرماني كه از جبر زمان دور است، و عزادار از مصيبت جانكاه مرگ پدري كه با حيات او عجين شده بود و غمگين از سرنوشت تحمل‌ناپذير علي كه پس از يك عمر جهاد با دشمن به دست دوست، خانه‌نشين شده است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
فاطمه، خسته از يك عمر تحمل بار رسالت پدر و سختي مبارزه در جاهليت قوم و زندگي‌يي سراسر شكنجه و خطر و فقر و كار و تلاش به خاطر آرماني كه از جبر زمان دور است، و عزادار از مصيبت جانكاه مرگ پدري كه با حيات او عجين شده بود و غمگين از سرنوشت تحمل‌ناپذير علي كه پس از يك عمر جهاد با دشمن به دست دوست، خانه‌نشين شده است و قرباني قدرتي شده است كه به نيروي ايمان و شمشير و فداكاري و اخلاص او به دست آمده است، و اكنون شكست خورده و نوميد از آخرين تلاش‌هاي بي‌ثمري كه كرد تا «حق‌ابوالحسن» را به وي باز آورد و آنچه را كه فرو مي‌ريخت از سقوط مانع شود و نشد ، به زانو درآمد.


نه تنها تلاش، كه تحمل نيز برايش محال است. نه تحمل آنچه در بيرون مي‌گذرد، كه تحمل آنچه در خانه‌اش نيز مي‌بيند. و بالاخره، تحمل سكوت هولناكي كه در خانه «مجاورش» مي‌شنود.

اكنون، آن «دريچه» نيز بسته شده است. از آن دو دريچه‌اي كه هر روز به روي هم باز مي‌شد و به روي هم مي‌خنديد و موجي از لطف و مهر و اميد به خانه گلين بي‌زيور فاطمه مي‌ريخت، اكنون يكي بسته است. مرگ آن را براي هميشه به روي فاطمه بست. سياست نيز در خانه‌اش را بست. و او اكنون، در اين خانه زنداني. در كنار علي ـ كه همچون كوهي از اندوه نشسته است و سكوت كرده، سكوتي كه انفجار آتش‌فشاني مهيب را در درون خويش به بند كشيده است و در ميان فرزندان پيغمبر، كه در سيماي معصوم و غمگينشان سرنوشت هولناك فرداي يكايكشان را مي‌خواند.

اكنون زنده بودن «برايش دردآور و طاقت‌فرسا است». ماندن «بار سنگيني است كه دوش‌هاي خسته و ناتوان فاطمه را ياراي كشيدن آن نيست». زمان سنگين و آهسته بر قلب مجروح‌اش گام برمي‌دارد و مي‌گذرد. هر لحظه‌اي، هر دقيقه‌اي، گامي.

اكنون تنها مايه‌هاي تسليتي كه در اين دنيا مي‌يابد يكي تربت‌ مهربان پدر است و ديگري مژده اميدبخش او كه: «فاطمه، از ميان خاندانم، تو نخستين كسي خواهي بود كه به من خواهي پيوست.»

اما كي؟ چه انتظار بي‌تابي.

روح آزرده او ـ همچون پرنده‌اي مجروح كه بالهايش را شكسته باشند ـ در سه گوشه غم زنداني و بيتاب است. چهره خاموش و دردمند همسرش، سيماي غمزده فرزندانش و خاك سرد و ساكت پدر، گوشه خانه عايشه.

هرگاه پنجه درد قلبش را سخت مي‌فشرد و عقده گريه، راه نفسش را مي‌گيرد، و احساس مي‌كند كه به محبت‌ها و تسليت‌هاي پدر سخت محتاج است، به سراغ او مي‌رود، بر تربت او مي‌افتد، چشم‌هايش را كه از گريه‌هاي مدام مجروح شده است، بر خاك خاموش پدر مي‌دوزد. 

ناگهان، آن چنان كه گويي خبر مرگ پدر را تازه شنيده است، شيون مي‌كند، پنجه‌هاي لرزانش را در سينه خاك فرو مي‌برد، دست‌هاي خالي و بي‌پناهش را از آن پر مي‌كند، مي‌كوشد تا از وراي پرده اشك آن را تماشا كند. خاك را بر چهره مي‌گذارد، با تمام عاطفه‌اي كه پدر را دوست مي‌داشت، آن را مي‌بويد و لحظه‌اي آرام مي‌گيرد. گويي تسليت يافته است. ناگهان با آهنگي كه از گريه در هم مي‌شكند، مي‌سرايد:

كسي كه تربت احمد را مي‌بويد چه زيان كرده است، اگر تا ابد هيچ غاليه‌اي را نبويد؟ پس از تو بر من مصيبت‌هايي فرو ريخت كه اگر بر روز روشن مي‌ريخت شب مي‌شد.

اندك‌اندك خاموش مي‌شد، «خاك احمد» از لاي انگشتان بي‌رمقش فرو مي‌ريخت و او ـ بي‌آن كه مقاومتي كند ـ در بهتي لبريز از درد، بدان مي‌نگريست و آنگاه، همچون روحي، «بي‌خنده و بي‌گريه»، در سكوتي مبهوت فرو مي‌رفت؛ آنچنان كه ـ به تعبير راويان تاريخ ـ گويي از اين دنيا بيرون رفته و از زندگي آسوده شده است.

همه رنج‌هايش را بر مرگ پدر مي‌گريست. هر روز گويي نخستين روز مرگ وي است. بي‌تابي‌هاي او هر روز بيشتر مي‌شد و ناله‌هايش دردمندتر. زنان انصار بر او جمع شدند و با او مي گريستند و او در شدت درد و اوج ضجه‌هايي كه دل‌ها را به درد مي‌آورد و چشم‌ها را به خون مي‌نشاند، از ستمي كه كردند شكوه مي‌كرد و حقي را كه پايمال كردند به ياد مي‌آورد.

غم او دشوارتر از آن بود كه كسي بتواند تسليتش دهد و او را به شكيبايي بخواند.روزها و شب‌ها اين چنين مي‌گذشت و اصحاب، گرم قدرت و غنيمت و فتح؛ و علي، در عزلت سردش ساكت؛ و فاطمه، در انديشه مرگ، انتظار بيتاب رسيدن مژده نجاتي كه پدر داده بود.

هر روز كه مي‌گذشت براي مرگ بي‌قرارتر مي‌شد. تنها روزنه‌اي كه مي‌تواند از زندگي بگريزد. اميدوار است كه با جاني لبريز از شكايت و درد، به پدر پناه برد و در كنار او بياسايد.
چه نيازي داشت به چنين پناهي، چنين آرامشي.

اما زمان دير مي‌گذرد. اكنون، نود و پنج روز است كه پدر مژده مرگ داد و مرگ نمي‌رسد.
چرا، امروز دوشنبه سوم جمادي‌الثاني است، سال يازدهم هجرت،‌سال وفات پدر.
كودكانش را يكايك بوسيد: حسن هفت ساله، حسين شش ساله، زينب پنج ساله و ام‌كلثوم سه ساله.

و اينك لحظة وداع با علي
چه دشوار است.

اكنون علي بايد در دنیا بماند.
سي سال ديگر!

فرستاد «ام رافع» بيايد. وي خدمتكار پيغمبر بود.

از او خواست كه:

ـ اي كنيز خدا، بر من آب بريز تا خود را شستشو دهم. 

با دقت و آرامش شگفتي غسل كرد و سپس جامه‌هاي نوي را كه پس از مرگ پدر كنار افكنده بود و سياه پوشيده بود پوشيد، گويي از عزاي پدر بيرون آمده است و اكنون به ديدار او مي‌رود.
به ام‌رافع گفت:

ـ بستر مرا در وسط اطاق بگستران.

آرام و سبكبار بر بستر خفت، رو به قبله كرد، در انتظار ماند.

لحظه‌اي گذشت و لحظاتي....

ناگهان از خانه شيون برخاست.

پلك‌هايش را فرو بست و چشم‌هايش را به روي محبوبش ـ كه در انتظار او بود ـ گشود.
شمعي از آتش و رنج، در خانة علي خاموش شد.

و علي تنها ماند.

با كودكانش.

از علي خواسته بود تا او را شب دفن كنند، گورش را كسي نشناسد....
و علي چنين كرد.

اما كسي نمي‌داند كه چگونه؟ و هنوز نمي‌داند كجا؟
در خانه‌اش؟ يا در بقيع؟ معلوم نيست.
و كجاي بقيع؟ معلوم نيست.

آنچه معلوم است، رنج علي است، امشب بر گور فاطمه.

مدينه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته‌اند. سكوت مرموز شب گوش به گفتگوي آرام علي دارد.

و علي كه سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بي‌پيغمبر، بي‌فاطمه، همچون كوهي از درد، بر سر خاك فاطمه نشسته است.

ساعت‌هاست.

شب ـ خاموش و غمگين ـ زمزمة درد او را گوش مي‌دهد، بقيع آرام و خوشبخت و مدينة بي‌وفا و بدبخت، سكوت كرده‌اند، قبرهاي بيدار و خانه‌هاي خفته مي‌شنوند.

نسيم نيمه شب كلماتي را كه به سختي از جان علي برمي‌آيد از سر گور فاطمه به خانة خاموش پيغمبر مي‌برد:

ـ بر تو، از من و از دخترت، كه در جوارت فرود آمد و بشتاب به تو پيوست، سلام اي رسول خدا.

ـ از سرگذشت عزيز تو ـ اي رسول خدا ـ شكيبايي من كاست و چالاكي من به ضعف گراييد. اما، در پي سهمگيني فراق تو و سختي مصيبت تو، مرا اكنون جاي شكيب هست.

ـ من تو را در شكافتة گورت خواباندم و در ميانة حلقوم و سينة من جان دادي. «انا لله و انا اليه راجعون».

وديعه را بازگرداندند و گروگان را بگرفتند، اما اندوه من ابدي است و اما شبم بي‌خواب، تا آنگاه كه خدا خانه‌اي را كه تو در آن نشيمن داري برايم برگزيند.

هم‌اكنون دخترت تو را خبر خواهد كرد كه قوم تو بر ستمكاري در حق او همداستان شدند. به اصرار از او همه چيز را بپرس و سرگذشت را از او خبر گير. اينها همه شد، با اين‌كه از عهد تو ديري نگذشته است و ياد تو از خاطر نرفته است.

بر هر دوي شما سلام. سلام وداع‌كننده‌اي كه نه خشمگين است، نه ملول.

لحظه‌اي سكوت نمود، خستگي يك عمر رنج را ناگهان در جانش احساس كرد. گويي با هريك از اين كلمات كه از عمق جانش كنده مي‌شد، قطعه‌اي از هستي‌اش را از دست داده است.درمانده و بيچاره بر جا ماند. نمي‌دانست چه كند، بماند؟ بازگردد؟ چگونه فاطمه را اينجا، تنها بگذارد. چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر، گويي ديوي است كه در ظلمت زشت شب كمين كرده است. با هزاران توطئه و خيانت و بي‌شرمي انتظار او را مي‌كشد.و چگونه بماند؟ كودكان؟ مردم؟ حقيقت؟ 

مسئوليت‌هايي كه تنها چشم به راه اويند و رسالت سنگيني كه بر آن پيمان بسته است؟

درد چندان سهمگين است كه روح تواناي او را بيچاره كرده است. نمي‌تواند تصميم بگيرد، ترديد جانش را آزار مي‌دهد، برود؟ بماند؟

احساس مي‌كند كه از هر دو كار عاجز است، نمي‌داند كه چه خواهد كرد؟ به فاطمه توضيح مي‌دهد:

«اگر از پيش تو بروم، نه از آن رو است كه از ماندن نزد تو ملول گشته‌ام، و اگر همينجا ماندم، نه از آنروست كه به وعده‌اي كه خدا به مردم صبور داده است بدگمان شده‌ام.»

آنگاه برخاست، ايستاد، به خانة پيغمبر رو كرد، با حالتي كه در احساس نمي‌گنجيد. گويي مي‌خواست به او بگويد كه اين «وديعة عزيز»‌ي را كه به من سپردي، اكنون به سوي تو بازمي‌گردانم، سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برايت همه چيز را بگويد، تا آنچه را پس از تو ديد يكايك برايت برشمارد.

فاطمه اين چنين زيست و اين چنين مرد و پس از مرگش زندگي ديگري را در تاريخ آغاز كرد. در چهرة همة ستمديدگان ـ كه بعدها در تاريخ اسلام بسيار شدند ـ هاله‌اي از فاطمه پيدا بود. 

غصب‌شدگان، پايمال‌شدگان و همة قربانيان زور و فريب نام فاطمه را شعار خويش داشتند.

یاد فاطمه، با عشق‌ها و عاطفه‌ها و ايمان‌هاي شگفت زنان و مرداني كه در طول تاريخ اسلام براي آزادي و عدالت مي‌جنگيدند، در توالي قرون، پرورش مي‌يافت و در زير تازيانه‌هاي بي‌رحم و خونين خلافت‌هاي جور و حكومت‌هاي بيداد و غضب، رشد مي‌يافت و همة دل‌هاي مجروح را لبريز مي‌ساخت.اين است كه همه جا در تاريخ ملت‌هاي مسلمان و توده‌هاي محروم در امت اسلامي، فاطمه منبع الهام آزادي و حق‌خواهي و عدالت‌طلبي و مبارزه با ستم و قساوت و تبعيض بوده است.

* دکتر علی شریعتی ، کتاب : فاطمه ، فاطمه است ( صفحات 128 تا 133 ) 
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
محمود
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۹:۳۶ - ۱۳۹۰/۰۲/۱۸
0
0
سوال مردم این است که آیا روش و سیره دولتمردانی که ادعای مسلمانی و اسلام دارند و دروغ می گویند با سیره فاطمه زهرا که یکی از القاب ایشان صدیقه است یعنی صداقت کوچکترین سازگاری را داشته است؟
نظرات بینندگان