سرویس تاریخ «انتخاب»: امروز روز بیکاری و تعطیلی ما است یعنی تکلیف رسمی نداریم و کسی با ما کاری ندارد. صبح بروکش به حضور ما آمد. این بروکش معلم سفارت آلمان بود. سه سال قبل با برونشویک، وزیر مختار آلمان، به طهران آمده بود. زن و دخترش همراه بودند. خود بروکش همانطور است که در طهران دیده بودیم. زن او پیر است. دخترش جوان است شوهر نکرده اما خوشگل نیست. خود بروکش میگفت شیطان است و از صورت او هم پیدا بود که دختر شیطان بدذاتی است. برونشویک هم روز قبل به حضور آمد، او را دیدیم او هم تغییر نکرده است.
اول پروگرام امروز ما این است که به حمام برویم. حاجی حیدر حمامی پیدا کرده است. عزیزالسلطان [ملیجک دوم] هم همانجا حمام رفته بود، دو روز قبل، خوب بود. به حاجی حیدر و میرزا حسین رختدار گفتیم، شما بروید ما از عقب آمدیم. رفتند، ما هم سوار کالسکه شدیم. مهماندارِ نمره دوم که غیر از جنرال کرولمان همه جا همراه است با براندیس با ما آمدند. میرزا محمدخان و مجدالدوله در کالسکه ما بودند، امینهمایون، آقادائی، ابوالحسنخان، اکبرخان در کالسکه دیگر میآمدند. رفتیم، رفتیم تا به درِ عمارت بسیار عالی رسیدیم. جمعیت زیاد جمع شده بودند. گفتند حمام است، ما هم خیال کردیم عجب حمامی است، حاجی حیدر خوب سلیقه پیدا کرده. وارد شدیم. اطاق بزرگی بود. عالی، مرتفع مثل یک پاله [کاخ]، زنی هم سرِ میز نشسته بود که دفتردار بود، رفتیم، داخل شدیم، رو به گرمخانه رفتیم. پرسیدیم حاجی حیدر و میرزا حسین کجا است، منتظر بودیم آنها را ببینیم. پیدا نشدند. آنجا ایستادیم همه نگاه میکردند که ما چرا اینجا آمدیم و حالا چرا حمام نمیرویم. دیرکتور آمد عرض کرد چند نفر در حمام هستند تامل کنید آنها بیرون بیایند. اگر حاجی حیدر آمده بود البته اینجا را خبر میکرد خلوت میکردند. خلاصه ما ایستادهایم. پیشخدمتها و صاحبمنصبها این طرف و آن طرف میروند. عملجات زیاد بستگان حمام آنجا بودند، معلوم شد حاجی حیدر و میرزا حسین اینجا نیامدهاند و ما را سهوا اینجا آوردهاند. امینهمایون و اکبرخان را فرستادیم آنها را پیدا کنند و معلوم کنند کجا رفتهاند. گفتیم خودمان میرویم گردش، شما بیاید ما را پیدا کنید.
سوار کالسکه شدیم. رو به مناره فتح کالسکه راندیم. به قهوهچی باشی و اکبرخان هم گفتیم آنجا بیایند. امروز خیال داشتیم اکواریم را ببینیم. بهتر دانستیم که بیجهت در شهر گردش نکنیم و گفتیم دوباره چرا به منزل برویم برگردیم. راندیم به اکواریم. عزیزالسلطان و همراهانش هم به گردش رفته بودند. در اکواریم به ما رسیدند. دوباره با ما خواستند اکواریم بیایند. پیاده شدند، رفتیم داخل شدیم، این اکواریم همان است که دو سفر قبل دیده بودیم و تفصیل آن را در روزنامههای سابق نوشتهایم. حالا تفصیل لازم نیست. اما دو چیز عجیب در آنجا دیدیم: یکی میمون غریبی بود خیلی بزرگ با هیکل قوی، این جنس میمون را شامپنیزی [شامپانزه) میگویند. در جنگلهای افریقه پیدا میشود. زیاد مهیب بود اما صورت او به عینه مثل آغا محراب یا حاجی انیسالدوله یا حاجی غلامعلی بود، سر و پشم میداشتند، با این میمون تفاوت نداشتند. حقیقت خیلی تماشا داشت. ده دقیقه، یک ربع در آنجا ایستادم. این میمون صدای غریبی دارد، خیلی کریه و مهیب و اگر در میان جنگل آدم این صدا را بشنود زهرهترک میشود. اما خیلی ترسو است. گویا صاحبش او را ترسانیده. همین که قمچی [تازیانه] خود را بالا میکرد میمون میترسید با وحشت فرار میکرد. میمون کوچکی هم بود که این میمون بزرگ با او انس داشت. با او بازی میکرد، سر او را میجست، در حقیقت مادری میکرد. این میمون بزرگ مادر است، اگر نر بود و کل چقدر مهیب میشد و بزرگ. میمون کوچک را خیلی اذیت میکرد، فرار میکرد، او را میگرفت، مثل پنبه با او بازی میکرد. از چیزی که در آنجا مخصوصا نصب کرده بودند و خیلی مرتفع بود جلد و تند بالا میرفت، پایین میآمد. خلاصه حیوان غریبی بود. میخواستم ده روز آنجا باشم و او را تماشا کنم. آدم از دیدن او خسته نمیشد. دو میمون شامپینزی دیگر بودند اما نه به این بزرگی، روی آنها سفید بود. به این خوبی نبودند. این جنس که صورت و بدنش سیاه است مرغوبتر است. یک چیز غریب دیگر مار بزرگی که اژدها است، قطرش به کلفتی یک تبریزی ده ساله و طولش قریب ده ذرع، خیلی دیدنی بود. همه جا گردش کردیم. بالا، پایین، مرغها، انواع اقسام حیوانات دریایی همه جور در توی آب، پشت شیشه از آن حیوانات که مثل گل است. وقتی غذا میخورد حرکت میکند، معلوم میشود حیوان است. همه رنگ در زیر آب بود. یک مرغابی غریبی بود که در زیر آب میپرید. خیلی از این قبیل دیده شد که چون در روزنامههای پیش نوشتهایم در اینجا مکرر نمینویسیم.
از اکواریم رفتیم به حمام. میرزا رضاخان را که همراه عزیزالسلطان بود فرستاده بودیم حاجی حیدر و میرزا حسین را پیدا کند و آدرس حمام را بیاورد. میرزا رضاخان آدرس حمام را آورد. حمامی است موسوم به «بن رُمَن». رفتیم حمام، اکبرخان با ما داخل حمام بود. این حمام مثل آن حمام که اول رفتیم نیست؛ اما بد نیست گرم و راحت است. دوشهای زیاد گرم و سرد دارد که شیر آن را میپیچند از بالا آب مثل باران میریزد. چون بدن ما عرقسوز شده بود، زیر دوش آب سرد ایستادیم. زیاد آب ریختیم. خیلی ما را راحت کرد. زیاد چرک شده بودیم. شستوشو کردیم، بیرون آمدیم، رخت پوشیدیم، آمدیم منزل، ناهار خوردیم، راحت کردیم.
در ساعت پنج بعدازظهر رفتیم باغوحش، یک مهماندار که پیشخدمت محترم بزرگ امپراطور است با براندیس و چند نفر پیشخدمتهای خودمان همراه بودند. عزیزالسلطان هم بود. دیرکتور باغوحش هم برای پذیرایی ما حاضر شده بود. وارد باغ شدیم. باغ بسیار بزرگی است. همه قسم حیوانات از سگ و گربه و شکار گرفته تا حیوانات عجیب و غریب چین و ژاپون و افریقه و ینگی دنیا، بزرگ و کوچک در اینجا جمع کردهاند. سوا سوا برای آنها جا ساختهاند. از آنها توجه میکنند، حفظ میکنند. خیلی زیاد راه رفتیم، به قدری که همه از پا افتادند. در باغ یکی از امرای هند را دیدیم که برای سیاحت ما آمده است، فارسی میداند. مغتنم شمردیم که قدری با او خود را مشغول کنیم، میگفت: «در هند روزنامه سفر فرنگستان شما را خواندم شوق سفر فرنگستان به سر من زد، آمدم.» یک نفر انگلیس هم همراه او بود، میگفت: «ملکه او را به همراهی من مامور کرده که با من باشد.» بسیار آدم غریبی بود و دیدنی، خوب آدمی بود. رنگ چهره او سیاه بود، ریش سیاهی داشت. معلوم نبود چطور سبز شده موها رو به بالا است؟ رو به پایین است؟ یا کدام طرف سبز شده؟ رنگ به ریش خودش بسته بود طوری که رنگ حنا از بیخ ریشش معلوم بود. خیلی با او صحبت کردیم و به او گفتیم تو هم با ما حرکت کن. خیلی پیاده رفتیم، عزیزالسلطان هم پیاده میآمد. همه خسته شدند بهخصوص فرنگیها و ما همانطور راه میرفتیم. آخر یک نیمتختی پیدا شد، روی آن نشستیم. شخص هندی را هم تکلیف کردیم با او حرف زدیم. کلاه غریبی هم در سر دارد که حقیقتا من نتوانستم بفهمم چه جور است که بنویسم، لباس او هم طوری غریب است که نوشتنی نیست یعنی نمیشود فهمید چه جور است. اسم شاهزاده هندی یعنی آن امیر هندی محمدخان بود. یک آدم هندی داشت پابرهنه، لباس پاره پاره، مفلوک، صورت بامزه داشت، خندیدنی، ده روز آدم میتوانست او را تماشا کند. خود آن امیر هندی خیلی خندهرو بود، با او صحبت میکردیم، میخندیدیم، به او گفتم: «این زنهای خوشگل چطورند، خوشت آمد؟» خنده مفرطی کرد، گفت: «بلی ما را خوش میآید.»
یکی از چیز های غریب که در باغوحش بود فیلهای آنجا است. بنای بسیار بزرگی در وسط باغ با گنبد بلند ساختهاند، سه فیل بزرگ آنجا هستند و یک فیل کوچکتر. فیل کوچکتر حرکات بسیار غریب کرد، اولا بطریها چیده بودند که دهن آنها قدری پهن بود، فیل روی آنها راه میرفت. جعبه بزرگی آنجا بود، دسته داشت که به حرکت دسته ساز میزد. فیل حاضر به ساز زدن شد. یک نوط [نت] موزیک هم گذاشته بودند فیل به آن نگاه میکرد با خرطوم دسته را حرکت میداد با پا هم طبلی که زنگ و سنج به آن تعبیه کرده بودند میزد. موزیک و طبل و زنگ و سنج همه موافق و به قاعده، مدتی موزیک زد و هر قدر میخواستند میزد، بعد یک ولوسپید [دوچرخه] بود یعنی چرخهایی که با پا حرکت میدهند و سوار آن میشوند. یک چرخ بود و کوچک همین قدر جایی بود که فیل دست و پای خودش را بند میکرد و با خرطوم سُکان آن را میگرفت، میراند، میچرخید، هر طرف میخواستند میراند. بعد که ساز یا حرکات او را تعریف میکردند مثل آکتورها و زنهای تماشاخانه زانوها [را] خم میکرد و تعارف و تشکر میکرد، خیلی غریب بود!
زرافه غریبی هم دیدیم خیلی بزرگ، به این بزرگی ندیده بودیم. سابقا در طهران زرافه آورده بودند داشتیم، به این بزرگی نبود. البته سرش را بالا میکرد از زمین تا گوش او ده ذرع بود. سه زرافه بود. یک هیپولوطام هم دیدیم که به اسب آبی ترجمه میشود اما معلوم نیست این هیکل اسب آبی است، فیل آبی، گاومیش آبی یا چه چیز است! خیلی بزرگ حیوانی است، در آب شنا میکند دهن باز میکند، خیلی بزرگ، خیلی تماشا دارد.
مرغهای الوان خوب از همه جور بود. از جمله یک جور قرقاول بود متعدد مثل قرقاول بهشت، دخلی به قرقاولهای ما ندارد. الوان، لطیف، خوب، از دیدن آن لذت بردیم. یک طاووس مخصوص هم بود، قدری کوچکتر از طاووسهای متعارف، الوان قشنگ خوب دارد که از دیدن آن چشم سیر نمیشود. خلاصه حیوانات از همه قبیل و از همه جا و هوا بود تماشا کردیم و خیلی راه رفتیم، همه از پا افتادند. از اینجا باید به سفارت خودمان برویم، سفارت به اینجا نزدیک است. رفتیم جمعیت زیاد جمع شده بودند هورا کشیدند.
وارد سفارت شدیم. خانه بسیار عالی است، راهپله بزرگ هزاره مرمر، دستگاههای زیاد خیلی مجلل و مزین، در یک دستگاه این عمارت سفارت ما جا دارد و سالی هزار تومان اجاره میدهند. این خانه مال معماری است برای کرایه دادن ساخته است. وارد که شدیم شخصی بود با دختر و زنش گفتند صراف سفارت است. زنش بدگل نبود. همانجا زیر سفارت منزل دارد. از پلهها بالا رفتیم وارد اطاقها شدیم. چند اطاق در سفارت هست همه مخلف و با مبل مزین، با اسباب ایرانی. در دالان هم یک دسته موزیکانچی مجار ایستاده بودند مینواختند. عزیزالسلطان هم با ما آمده بود. امینالسلطان، امینالدوله، مخبرالدوله، جهانگیرخان، نریمانخان، قونسول ما در برلن، قنسول هامبورگ با زن و دخترش و چند نفر از همراهان حاضر بودند. نریمانخان تازه از وینه آمده به جهت تفصیل رفتن ما به وینه که عرض کند. جهانگیرخان هم وینه خواهد رفت برای معالجه چشم بعد لندن به ما خواهد رسید. امینالدوله هم میرود پاریس پسرش در آنجا است. او را ببیند، بعد او را آنجا بگذارد برود اسلامبول دختر معینالملک را عقد کند برای پسرش. او را هم گفتیم لندن بیاید به ما برسد. خواهد آمد. مخبرالدوله هم اجازه خواست فردا شب را که ما در برلن نخواهیم بود بماند مهمان سیمن است بعد در کاسل به ما ملحق بشود.
امشب در سفارت مهمانی است. امینالسلطان و چند نفر از همراهان در اینجا شام خواهند خورد. بعضی هم از سفرای خارج مثل سفیرکبیر انگلیس و عثمانی، مهمانها هم کمکم میرسیدند. کنط [کنت] بیزمارک [بیسمارک] هم در اینجا موعود [دعوت] است. ما نشستیم قدری میوه و غیره خوردیم. قلیان سفارت را آوردند، کشیدیم. آدم غریبی که اینجا دیدیم میرزا حسین شریف بود که اصلش ایرانی و کاشی است. سالها در بمبئی و هندوستان مانده و آنجا متوطن شده، صاحب مکنت است. حاجی حسینقلیخان وقتی بمبئی قونسول بود تعریف او را نوشته بود. روزی هم در باغی مهمانی بزرگی داده بود جمعی از گبرها و هندیها و انگلیسیها آنجا بودند عکس انداخته به توسط حاجی حسینقلیخان فرستاده شده بود. عکس خودش هم در آن مجلس بود. حالا در طهران است. ما از روی عکس او را شناختیم. آدم پست قد، گندمگون، چشم ابرو سیاهی است. به سیاحت آمده است. مراجعت به هندوستان خواهد کرد. شخصی هم بود در همسایگی میرزا رضاخان، در یک دستگاه از همان عمارت منزل دارد و از همان دالان راه دارد. اسمش هازن است. آدم عالم است، روزنامه نویس، خواستیم منزل او را ببینیم چطور است. رفتیم وارد منزل او شدیم. اطاقهای بسیار عالی داشت. همه مخلف و مزین، اسبابهای خوب را هم تماشا کردیم. میرزا رضاخان بعضی اسباب پیشکش چیده بود گفتیم خودش بفرستد وینه نزد نریمانخان تا خودمان وینه برویم از آنجا با بارها به ایران بفرستیم. از سفارت آمدیم منزل به عمارت شام آوردند.
در ساعت نه بعدازظهر قرار داده بودیم برویم کارخانه الکتریسطه، مخبرالدوله عرض کرده بود کارخانه مال سیمن است برویم تماشا کنیم. ساعت رسید، شام را نیمهکاره گذاشته رفتیم. این کارخانه در شارلوطنبورگ است. راه دوری است. عزیزالسلطان هم اصرار کرد بیاید و آمد. به کارخانه رسیدیم. در این کارخانه اسباب الکتریسیطه از هر قبیل میسازند؛ سیمهای کلفت به جهت تلگراف زیر دریا، اسباب طفلون، پیلها و چرخهای تلگراف و غیره، هزار عمله در اینجا کار میکند. چرخ بخار دارد و چرخهای مختلف که کار میکنند. حقیقت چیز تازه انطرسان [جالب توجه] نداشت، غیر همان چرخ بخار و چرخها که کار میکردند. چیز تازه این بود که دورنمایی پانورا مانند ساخته بودند از مقوا و نقاشی مثل پرده تماشاخانه، ده و دره و بلندی و پستی و چیزهای دیگر ساخته بودند. روشنی الکطریسیته میانداختند، مجسم میشد. دیدینی بود. گاهی روشن نبود کمکم روشنی میدادند مثل طلوع صبح و آفتاب، گاهی ماه بیرون میآمد. خیلی باصفا، روشنی الکتریسیطه زیاد در کارخانه بود چشم را میزد. عزیزالسلطان هم تازه چشمش خوب شده و از این روشنی صدمه خواهد خورد. لابد [ناچار] به او گفتیم حکما برود. اوقاتش تلخ شد، قهر کرد و رفت.
کارخانه خیلی گرم بود و بوی قیر و بوهای دیگر و ما حرکت میکردیم همه را میدیدیم. در بین گردش نسیم خنکی احساس کردیم، باد میوزید، مثل باد بهشت که در آن گرما و تعفن آدم را زنده میکرد. ما تعجب کردیم از کجا باد میآید. بعد ملتفت شدیم از یک چرخی است. پره پره ساختهاند، با الکطریسیطه حرکت میکند با سرعت زیاد و احداث باد میکند. اسبابی دارد که به حرکت انگشت چرخ میایستد. یکمرتبه تعفن و گرما جهنم میشود. باز انگشت میگذارند به حرکت میآید، بهشت میشود. خیلی مغتنم دانستم و آنجا ایستادم، خنک شدم، باد طوری بود که دامن سرداری و کلیچه [جامه نیمتنه – دهخدا] را خوب حرکت میداد. گفتیم اگر ممکن است یکی از این چرخها بسازند برای ما به طهران بفرستند. سیمن گفت میسازم و میفرستم. یک نفر هم پیش سیمن بود ماطیاس نام که مدتی در طهران در سر کارهای سیمن بود. خلاصه بعد از تماشای کارخانه به منزل آمدیم شام خوردیم خوابیدیم.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۲۳۰-۲۳۶.