arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۵۶۳۷۸
تاریخ انتشار: ۵۳ : ۲۳ - ۲۹ خرداد ۱۳۹۹
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه، چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۲۶۸ / قصر سلطنتی «دام» در آمستردام از زبان شاه قاجار

به اطاق دیگر رفتم، چهار پرده بزرگ تاریخی در آن‌جا دیدم؛ از جمله پرده بسیار بزرگی بود که حضرت موسی برای قوم بنی‌اسرائیل خطبه می‌خواند و نصیحت می‌کند. من خودم قدم کردم بیست‌و‌دو قدم طول این پرده است و بسیار اعلی و ممتاز است و همچنین آن سه پرده دیگر. در این اطاق صنعت دیگری دیدم؛ در بالای چهار در که وارد به این اطاق می‌شود چهار پرده نقاشی ساخته‌اند که تصویر ملائکه‌هاست و غیره، از نزدیک که می‌روند دست می‌مالند پرده است، قدری که دور می‌شوند این تصاویر تمام برجسته می‌شود و به نظر همه مجسمه می‌آید، تا دست نمالند باور نمی‌شود که این پرده است. با وجودی که نزدیک می‌روند و دست می‌مالند باز مجسمه به نظر می‌آید!
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

قصر سلطنتی «دام» در آمستردام از زبان شاه قاجار

سرویس تاریخ «انتخاب»: امروز باید برویم به عمارت سلطنتی که در وسط شهر است و سابقا هم نوشتیم که سابق هتل دوویل بوده است و از وقتی که هولاند باز از اسپانیل جدا شد این هتل را به دولت پیشکش کردند و جزو عمارات سلطنتی شده است و عوض آن‌جا بحریه را به دولت پیشکش کردند و جزو عمارات سلطنتی شده است و عوض آن‌جا بحریه را هتل دوویل قرار دادند که تفصیل آن هم سابقا گذشت و نوشته شد و وقتی که ناپلئون اول هولاند را گرفته و لوئی برادرش حکومت آن‌جا را می‌کرد در همین عمارت منزل کرده بود و یک وقتی که خواسته بود برادرش را معزول کند خود ناپلئون آمده بود به هولاند، پانزده شب در همین عمارت منزل کرده بود و تخت‌خوابش به عین دیده شد. اطاق کارش و اطاق ناهارخوری و اسباب و مبل اطاق‌ها همان‌جور باقی است و دیده شد.
دویست‌و‌چهل سال است آن‌جا را ساخته‌اند. دو راه‌پله دارد که بالا می‌رود و آن وسطش که سقف دارد و اطاقی است. وقتی این‌جا هتل دوویل بوده است این اطاق عدلیه بوده است و تمام سنگ مرمر است و به این واسطه که اطاق عدلیه بوده است در یک سمت دیوار اشکالی حجاری کرده‌اند. مثلا صورت حضرت سلیمان است که قضاوت می‌کند؛ دو زن که هر دو ادعا داشتند به دختری که اولاد ما است و حضرت سلیمان حکم می‌کرد که بچه را دو نیم کرده نصفی به این و نصفی به آن بدهند و در این بین آن که مادر حقیقی بوده از حق خود می‌گذرد و نمی‌گذارد بچه را نصف کنند و از این معلوم می‌شود که مادر صحیح بچه این است.
دیگر قضاوت سلوکوس است که در قضاوت او همچه قرار بود که اگر کسی بکارت دختر را زنا کرده بردارد باید هر دو چشمش را کور کنند؛ از جمله پسر سلوکوس که مرتکب این عمل شده بود خواستند هر دو چشمش را کور کنند پدرش می‌گوید یک چشم من و یک چشم پسرم را کور کنید و مشغول همین کار بودند.
این حجاری‌ها کار شاگرد‌های می‌شلانژ [می‌کلانژ]ایطالیایی است و به قدری صورت انسان را از سنگ برجسته بیرون آورده که مثل این است یک استاد بسیار دقیقی در روی عاج منبت‌کاری کرده باشند، باز هم به این خوبی ممکن نیست. عقل انسان حیرت می‌کند که به این خوبی چطور می‌توان حجاری کرد. از جمله باز یکی قضاوت بروطوس بود که سلطنت رُم را مبدل به جمهوری کرده بود و پادشاه معزول از خارج اسبابی فراهم آورده بود که سلطنت را مجددا برقرار نماید. یکی از آن اشخاص که متحد بود با بروطوس مقصرین را پرت کرد، از آن جمله دو پسر بروطوس بودند، چون به ملت خلاف کرده بودند هر دو را حکم به قتل نمود.
از پله بالا رفتیم. اگرچه این عمارت قدیم‌ساز است. لیکن بسیار خوش‌وضع و خوب ساخته شده است. اطاق‌ها و دالان‌های متعدد بسیار دارد و در این اطاق‌ها پرده‌های نقاشی بسیار اعلی دیده شد. همچنین دالان و اطاق را گذشتیم تا به اطاق خواب ناپلئون که در این عمارت منزل کرده بود رسیدیم، به همان وضع نگاه داشته‌اند. بعد وارد به یک طالار بسیار بزرگی شدیم. انسان وارد این طالار می‌شود واله می‌شود؛ تمام این طالار از سنگ مرمر ایطالیاست. سنگ مرمر ایطالیا سفید است، رگ‌های سیاه دارد. تمام را منبت و حجاری کرده اند که از توصیف بیرون است. خصوصا مجسمه‌ایست که موسوم به اطلس است و کره آسمان در سر اوست و همچنین چند اطاق دیگر دیده شد که تمام از همین سنگ و حجاری کرده‌اند. این طالار بزرگ عرض و طول بسیار داشت، با وجود این طول و عرض یک ارتفاع بسیار بلندی داشت که درست نمی‌شد سقف را دید. از قراری که می‌گفتند خودشان سی ذرع ارتفاع دارد. لیکن آن‌قدر ارتفاع نداشت، به نظر من بیش از بیست ذرع نیامد. تا اول طاق این طالار از مرمر است. اصل طاق از چوب است، رویش نقاشی کرده‌اند. تمام مجسمه‌های این طالار رب‌النوع‌ها هستند و همه را به همان وضع امتیاز که آن سه مجسمه پایین را ذکر کردیم دیدیم، بلکه بیشتر امتیاز داشت. در ستون‌های این طالار حجاری دیده شد که بوته و گل و مرغ و بعضی برگ‌ها که بسیار امتیاز داشت، مثلا یک دانه ذرت حجاری کرده بود که دانه‌های او یک یک شمرده می‌شد و چند دانه را که افتاده بود دیده می‌شد. یک مجسمه از همین اطلس که در این طالار است از برنز ریخته‌اند و در بالای این عمارت نصب کرده‌اند و کره آسمان را به سرش گذاشته‌اند که از بیرون دیدم.
به اطاق دیگر رفتم، چهار پرده بزرگ تاریخی در آن‌جا دیدم؛ از جمله پرده بسیار بزرگی بود که حضرت موسی برای قوم بنی‌اسرائیل خطبه می‌خواند و نصیحت می‌کند. من خودم قدم کردم بیست‌و‌دو قدم طول این پرده است و بسیار اعلی و ممتاز است و همچنین آن سه پرده دیگر. در این اطاق صنعت دیگری دیدم؛ در بالای چهار در که وارد به این اطاق می‌شود چهار پرده نقاشی ساخته‌اند که تصویر ملائکه‌هاست و غیره، از نزدیک که می‌روند دست می‌مالند پرده است، قدری که دور می‌شوند این تصاویر تمام برجسته می‌شود و به نظر همه مجسمه می‌آید، تا دست نمالند باور نمی‌شود که این پرده است. با وجودی که نزدیک می‌روند و دست می‌مالند باز مجسمه به نظر می‌آید!
به اطاق دیگر رفتم. در سقف اطاق نقاشی کرده بودند. سقف هم بلند بود و این پرده بود که چند مرد و زن مخلوط کشیده شده بود، یک از آن مرد‌ها را قسمی نقاشی کرده بودند که آدم به هر سمت این اطاق می‌رفت، جلو، عقب، پیش، پس، این آدم نگاه می‌کرد، به هر وضع که می‌ایستاد چشم آن مرد به سمت او بود.
خلاصه رفتم به بندر آی‌مودِن که این‌جا بندر نظامی هلاند است. سدی ساخته‌اند و حوض بزرگی که کشتی‌ها را در آن‌جا حفظ می‌کنند. در دستِ راست بندر قلعه هم ساخته‌اند و چراغ بحری [فانوس دریایی]دارند. از پله پایین آمدیم. سوار کالسکه شده به اولِ بندر رسیدیم. کشتی کوچک بخاری حاضر کرده بودند. سوار شدیم. اشخاصی که در رکاب بودند از این قرار است: امین‌السلطان، مجدالدوله، امین‌خلوت، نظرآقا وزیرمختار، میرزا محمدخان، ابوالحسن‌خان، احمدخان، ادیب‌الممالک، اکبرخان، میرزا عبدالله‌خان، آقا مردک، عزیزخان، آقا دایی، مرم‌کس، حاکم شهر هارلم و وزیر فواید که آمده بودند معرفی شدند و با ما به کشتی آمدند که اسم‌شان این است:
وزیر فواید هاولو، قد کوتاهی دارد، چشم کبود، سرخ‌رو، ریش سفید، چشم‌هایش قی کرده، بسیار کثیف و مضحک بود به چند نفر شبیه بود که درست در نظرم نیست.
حاکم هارلم، اسمش اس خورم است.
عزیزالسلطان [ملیجک دوم]نیامده بود. مانده بود خودش بگردد. این نهر که می‌رویم رو به شمال می‌رود. این نهر را در دولت همین پادشاه در قدیم دستی ساخته‌اند. آب این نهر یک ذرع از سطح زمین بلند است. خاک را در جنبِین ریخته‌اند و نی روییده است و اگر این خاک را نریخته بودند آب تمام زراعت‌ها را خراب می‌کرد. عرض این رودخانه سی ذرع است. خلاصه در بالای کشتی تفرج‌کنان می‌رفتیم. اطاقی هم در زیر سطح کشتی بود که میز ناهاری حاضر کرده بودند که بعد ناهار صرف بشود. فرنگی زیاد در این کشتی بودند. بورگ مستر [رئیس بلدیه]آمستردام، کنت همرال گرامر، جنرال تشریفات نظامی، مهمان‌دار، در تمام این مدت راه مرا در وسط گرفته بودند و از هر طرف فشار می‌دادند؛ روبه‌رو مهمان‌دار ایستاده بود. پشت سر نگاه کردم حاکم بود، این طرف دیدم جنرال تشریفات که آدم بامزه مضحکی است ایستاده، این طرف امیرال ایستاده و متصل این‌ها حرف می‌زدند و خودشان را به من می‌زدند و نمی‌گذاشتند تفرج بکنم. من هم سینه‌ام گرفته بود. از برلن که سرما خورده بودم، هوای این‌جا هم سرد شده بود بیش‌تر صدمه می‌زد. با این حالت می‌رفتم تا رسیدیم به یک بنایی که از چوب ساخته‌اند در همین کانال، و این بنا را ساخته‌اند برای ترپیل که شاگرد‌های بحری در آن‌جا یاد بگیرند. کشتی را وصل کردند، آن‌جا رفتم تماشا از وضع حالت آن‌ها نمودیم. بعد آن ترپیل‌ها را به دریا انداختند توی همین کانال در زیر این ترپیل به وضعی کشتی‌های جنگی هلیس قرار داده‌اند و این ترپیل‌ها را به قوه حبسِ هوا در آب می‌اندازند. دو نشانه گذاشته بودند، ترپیل مستقیما از زیر آن‌ها گذشت، در موقعی که بخواهند بترکد باید طوری قرار بگذارند که سر ترپیل به کسی نخورد. به کسی که خورد فورا می‌ترکد. اختیار این‌که در چند ذرع زیر آب باشد آن هم به دست خودشان است. از امیرال پرسیدم معلوم شد این مسئله سکره (secret) و مخفی است قسم خورده است به کسی نگوید و هرکس هم بخرد به کسی نمی‌گوید.
بعد حرکت نمودیم، به اطاق کشتی رفتم. اطاق کوچکی بود که جای هفت نفر بود. من، حاکم، امیرال، مهمان‌دار، حاکم هارلم، وزیر فواید، امین‌السلطان، نظرآقا، در این میز ناهار خوردیم. بسیار گرم بود. سایرین در مقابل ما اطاقی بزرگ‌تر بود آن‌جا ناهار خوردند. در وسط ناهار بودیم که رسیدیم به قصبه آی‌مودن، قصبه کوچک است چراغ بحری و قلعه کوچکی دارد.
بعد از ناهار به کشتی بزرگ‌تر رفتیم که اسم کشتی... [جای اسم کشتی در متن خالی است]داخل به حوض که سدی ساخته‌اند و خارج از دریا کرده‌اند شدیم، قدری گشتیم، بعد داخل دریای بزرگ شدیم. به قدر دو میدان رفتم، این کشتی بسیار بزرگ به وضع مخصوص است؛ بالاخانه دارد. ما رفتیم پر کشتی ایستادیم. امیرال و سایر صاحب‌منصبان آمده بودند و اصرار داشتند که در این‌جا احتیاط دارد، نایستید، ما قبول نکردیم، امیرال آمد که مرا نگاه دارد. به امیرال گفتم که من به دریا عادت دارم عیبی ندارد. بعد زیاد گشتیم. مراجعت به حوض اولی کردیم. در مراجعت از کشتی بزرگ بیرون آمده در کشتی کوچک نشستیم. از همان راه که آمده بودیم عرضی خوردیم و پیچیدیم که به «زاآندام» برویم. زاآندام قصبه کوچکی است که پطر کبیر امپراطور روسیه در زمان سیاحت به فرنگستان در این‌جا مدتی بود علم کشتی‌سازی یاد می‌گرفت و خود او در کشتی‌سازی کار می‌کرد. در این‌جا منزل داشت. اطاقی که آن‌جا منزل داشت با مخلفات محفوظ مانده است، می‌توان تماشا کرد.
به بندر زاآندام که رسیدیم کشتی به کنار اسکله که از چوب و تخته ساخته‌اند چسبید. پیاده شدیم. تمام اسکله و بلندی‌های اطراف و هرجا که دیده می‌شد پر شده بود از زن و مرد و بچه. هتل کوچک قشنگی در آن‌جا است. مسافر این‌جا زیاد می‌آید. تمام عراده‌ها و بالکن هتل پر از آدم بود. تماشا می‌کردند و تعجب می‌کردند که پادشاه ایران به زاآندام می‌آید. هورا می‌کشیدند. بعضی به بعضی از همراهان می‌خندیدند و به طوری با تعجب چشم‌ها را دوخته و نگاه می‌کردند که با چشم می‌خواستند ما را بخورند. تماشا داشت. اسم زاآندام از این است که در کنار رودخانه زاآن واقع شده، دام به زبان هلاند و آلمان به معنی سد است یعنی «سد رود زآن».
بعد از پیاده شدن از کشتی، بورگ مستر زاآندام را دیدیم که برای پذیرایی آمده بود. در کالسکه‌ها که حاضر بود نشسته راندیم. این قصبه کوچک است. چندان بزرگ نیست. قریب هشت هزار جمعیت دارد. دو نهر بزرگ از میان آن می‌گذرد که پل کوچک روی آن‌ها است. روی پل، از دو طرف منظر بسیار خوبی دارد. خیلی باصفا تماشا و تعریف کردیم. بورگ‌مستر گفت: «ناپلئون اول که به هلاند آمده بود در همین زاآندام روی این پل متوجه صفای این‌جا شده بود و گفته بود عجب باصفا است.»
از آن جا گذشتیم. رو به محل توقف پطر کبیر، در آن‌جا پیاده شدیم. پله هست پایین می‌رود. به اطاق محقر تاریکی که از چوب ساخته‌اند. زمین آن هم از چوب است، خیلی پست و محقر است. همان صندلی که پطر کبیر در روی آن نشسته با میز و ... در آن‌جا موجود است. دولت روس یک توجه مخصوص به این‌جا دارد، در حقیقت تولیت این‌جا را دولت روس دارد و بیدق بزرگی از دولت روس در این‌جا برپا است. در این اطاق زیاد تفکر کردیم؛ پادشاه بزرگی مثل پطر کبیر در همچو جایی مدتی منزل کرده و آن‌قدر زحمت کشیده است، خودش در کشتی‌سازی به دست خودش کار کرده، حقیقتا خیلی دلسوزی برای دولت و ملت خود داشته است و این زحمات که در آن وقت کشیده به هدر نرفته است، بعد از قرن‌ها حالا نتیجه آن را شخص می‌بیند. خیلی در این باب فکر کردیم. بیرون آمدیم.
چون راه به اسکله نزدیک بود سوار کالسکه نشدیم، پیاده آمدیم. زن‌های خیلی خوشگل، دختر‌های خوشگل در آن‌جا زیاد دیده می‌شود؛ به خصوص کنیز‌ها که همه لباس‌های مخصوص دارند شناخته می‌شوند، همه جوان و خوشگل. دو دختر بودند که مجدالدوله نشان کرده بود به ما نمود، زیاد خوشگل بودند. مجدالدوله این‌ها را دیده بود و واله شده بود. به طوری که می‌گفت: «مرخصی بگیرم، پیش این‌ها بمانم.» خیلی خندیدیم. این دختر‌ها را دیدیم که در کنار رودخانه و خیابان می‌دویدند که از راه دیگر باز به اسکله جلوی ما بیایند، و خیلی تند و چابک بودند که هیچ وقت در ایران ندیده‌ایم دختر این‌قدر تند و چابک و نفس‌دار باشد، مگر گاهی در دهات و ییلاق‌ها مثلا پشند و ... دیده شود دختر این‌طور بدود.
پیاده می‌آمدیم. دکان‌ها و ماگازن‌ها [مغازه]دیدم، همه پاکیزه و منقح [تمیز]. در این قصبه کوچک ماگازن‌ها مثل شهر‌های بزرگ آیینه بزرگ دارد خیلی پاکیزه. دکان قصابی بود جلوی آن آیینه بزرگ یکپارچه، گوشت‌ها پاکیزه پشت آن آویخته‌اند. به بعضی ماگازن‌ها داخل شدیم برای تماشا، اما چیز خریدنی نبود که بتوانیم بخریم. همین‌طور پیاده آمدیم. در کشتی نشستیم و راندیم به آمستردام.
در بندر دور از ما دو سه کشتی جنگی ایستاده بودند. توپ انداختند و تعظیم بحری کردند. موافق قانون بحری می‌بایستی نزدیک برویم و دور کشتی‌ها چرخی بزنیم و جواب سلام بدهیم و برگردیم. نزدیک غروب بود، خسته بودیم و صدای ما قدری گرفته. به مهمان‌دار گفتم: «حالا لازم نیست این قاعده را به عمل بیاوریم. خسته‌ام به منزل برویم.» رو به منزل راندیم. چرخی خوردیم. به اسکله رسیدیم. از آن‌جا سوار کالسه شدیم. راندیم به آمستل‌هتل که در آن‌جا منزل داریم. غروب بود. به منزل رسیدیم.
امشب باید برویم به کنسرط و این کنسرط را در تالار بزرگی می‌دهند که قریب بیست‌و پنج سال قبل در زمان همین پادشاه اهالی شهر ساخته‌اند. خیلی تالار وسیع مرتفع باشکوهی است. در مقابل میان تالار ارگ بزرگی هست. در یک طرف جای موزیکان‌چی‌ها بالا‌ها جا‌ها دارد غلام گردش مانند که مردم بنشینند. در یک طرف تالار هم مثل تماشاخانه سِن دارد که در آن‌جا بازی و بالط [باله]می‌دهند. رفتیم به کنسرط، حاکم و مهمان‌دار و بعضی از ملتزمین همراه بودند.
وارد تالار شدیم جمعیتی از زن و مرد در آن‌جا بودند. حاکم گفت: «گنجایش تالار هفت هزار نفر است و هفت هزار نفر هستند.»، اما به نظر ما پنج هزار بیش‌تر نیامد. تمام مردم برخاستند و کوچه دادند، راه باریکی که ما گذشتیم. در حقیقت دالانی بود، دو طرف آدم زن‌ها و دختر‌های خوشگل زیاد بودند. از نزدیک دیده می‌شدند و این همه آدم تمام طوری نگاه می‌کردند و چشم دوخته بودند که آدم خجالت می‌کشد. رفتیم در مقابل در وسط جلوی ارگ صندلی بزرگی برای ما گذاشته بودند. نشستیم. حاکم و مهمان‌دار، امین‌السلطان و همراهان همان‌جا نزدیک نشستند. موزیکان زدند. ارگ زدند. ارگ زیاد صدا می‌داد، می‌پیچید به این تالار بزرگ. بعد زن خواننده آمد آواز خواند. خوش‌لباس بود و چندان بدگل نبود، اما آوازش مثل زوزه سگ به گوش ما می‌آمد. مردم تعریف می‌کردند و خوش‌شان می‌آمد! ما نفهمیدیم چه می‌گوید. از این‌جا برخاستیم. آن طرف مقابل سن تمام مردم پشت به کنسرط کردند و سن را تماشا می‌کردند. پرده بسیار خوبی بود جنگل و درخت زیاد دیده شد. دختر‌ها در میان جنگل رقص می‌کردند. رقاص‌ها خیلی خوشگل و قشنگ بودند. لباس آن‌ها باجلوه بود. اقسام مختلف رقص کردند. تماشا کردیم و بعد از آن‌جا برخاستیم رفتیم در عقب اطاقی بود شاه‌نشین سِن‌مانند داشت در آن‌جا چند عرب الژرری [الجزایری]بودند پنج نفر زن و یک جوان بی‌مو و قوی‌هیکل، صندلی گذاشتند. نشستیم رقص و ساز آن‌ها را تماشا کنیم طنبک [تنبک]می‌زدند و تصنیف عربی به لحن خودشان می‌خواندند. بی‌حالت نبود. از صورت زن‌ها و رنگ‌شان و صورت یک نفر پسر جوان معلوم بود عرب هستند، اما یک نفر از آن‌ها به نظر ما فرنگی آمد. زن‌ها خالی از ملاحت نبودند. یکی دو نفر از آن‌ها خوب بود. بنای رقص را گذاشتند. یکی یکی می‌رقصیدند. بازو‌ها و قدری از سینه برهنه بود به طوری که مو‌های زیر بغل آن‌ها پیدا بود. می‌رقصیدند و قر می‌دادند. شکم و... خود را طوری حرکت می‌دادند و ادا‌ها می‌کردند که کریم شیره و اسمعیل بزاز هم نمی‌کنند. اما حقیقتا این حرکات و جنباندن شکم و بدن خیلی مشهّی [برانگیزاننده]بود، حاکم شهر که سرخوش بود و جنرال مهمان‌دار چشم‌ها را دوخته و واله شده بودند و با چشم می‌خواستند این‌ها را بخورند. یک وقت ملتفت شدم دیدم جنرال می‌لرزد صندلی او تکان می‌خورد، نمی‌دانم چه می‌کرد، خودش را به صندلی می‌مالید یا چه می‌کرد که صندلی متحرک می‌شد! یک نفر از زن‌ها بالای صندلی مرتفعی نشسته بود پر طاووس بالای سرش مثل رئیس این رقاص‌ها بود او هم می‌رقصید. اما مثل زن‌های دیگر قر نمی‌داد معقول‌تر بود. اما آخر او هم شورش گرفت، همان‌طور قر می‌داد و همه جای خودش را می‌جنباند. گاهی هم آن جوان با یکی از زن‌ها با هم می‌رقصیدند به هم می‌چسبیدند قر می‌دادند، ... می‌رقصیدند، تماشا داشت.
کنط [کنت]امیرال کرمر که از نایب امیرال یک درجه پایین‌تر است و با ما بود امروز مرخصی گرفت در جنوب هلاند ماموریتی داشت، می‌بایستی پی کاری برود. امشب احوال او را از حاکم پرسیدیم گفت: هنوز نرفته است. این‌جا است. او را صدا کرد، آمد، پیش ما بود، آدم بامزه خوش‌صحبتی است. حاکم هم آدم بسیار خوبی است. خیلی خوش‌صورت، این اسب‌ها را از گردش و تماشا همه را او ترتیب داده است و خیلی زحمت کشیده است. گاهی در سر غذا شراب می‌خورد و سرخوش می‌شود. باحالت [باحال]است. جنرال مهمان‌دار هم آدم بامزه‌ایست. شبیه است به علی کاشی آوازخوان یا حاجی خازن‌الملک، اما به علی کاشی بیش‌تر شباهت دارد.

منبع: خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۲۶۴-۲۷۱.

نظرات بینندگان