arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۵۵۵۱
تاریخ انتشار: ۱۱ : ۲۰ - ۱۰ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛

قسمت ۲/ حضار با فریاد‌های «مرگ بر توده‌چی‌ها» ما را استقبال کردند

مرد‌ها را به راه‌روی عمارت هدایت کرده و سر و سبیل آن‌ها را ماشین می‌کردند و برای شوخی و مسخرگی سر عده‌ای را به قول خودشان «چمنی» می‌زدند. دو تا ماشین از چپ و دو تا از راست می‌کشیدند و در بند صاف کردن آن نبودند... ساعت یازده صبح روز یک‌شنبه ۲۲ شهریور وارد تهران شدیم... به محض این‌که کامیون‌ها ایستادند دیدیم جماعت دیگری نیز در وسط حیاط شهربانی ایستاده انتظار ورود مسافرین توقیف‌شده یا به اصطلاح خودشان «فستیوال‌چی‌ها» را دارند. در این‌جا هم رگبار فحش و ناسزا بود که به سر و روی ما باریدن گرفت و همه‌ی حضار با فریاد‌های «مرگ بر توده‌چی‌ها» ما را استقبال کردند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ هنگام خروج؛ رو به سرباز‌ها و پاسبان‌ها کرد و گفت: «دستور من این است؛ دفعه‌ی اول اخطار، دفعه‌ی دوم تیراندازی.»

مراسم تخلیه‌ی چمدان‌ها یا به قول بر و بچه‌ها «رفع سوءظن» تا سپیده‌ی صبح طول کشید. در این مدت مرد‌ها را به راه‌روی عمارت هدایت کرده و سر و سبیل آن‌ها را ماشین می‌کردند و برای شوخی و مسخرگی سر عده‌ای را به قول خودشان «چمنی» می‌زدند. دو تا ماشین از چپ و دو تا از راست می‌کشیدند و در بند صاف کردن آن نبودند.

فردا صبح؛ بعد از ساعت‌ها بی‌خوابی و گرسنگی به ما اطلاع دادند که با کامیون‌های ارتشی؛ تحت‌الحفظ به تهران اعزام خواهیم شد. باز هم اسامی یکی یکی قرائت گردید و در هر کامیون پانزده نفر از توقیف‌شدگان به اضافه‌ی بیست نفر سرباز مسلح سوار شدند، در یک کامیون نیز چمدان‌های مهر و موم شده را ریختند، ولی قبل از حرکت مجددا سر و کله‌ی سرهنگ پیدا شد.

او پس از این‌که ماشین‌ها را سان دید به طرف اتومبیلی که چمدان‌های ما در آن انباشته شده بود رفت و یک‌مرتبه همه به گوش خود شنیدیم که با صدای بلند خطاب به یکی از افسران می‌گوید: «می‌دهم درجه‌ات را بکنند... من گفتم فقط خوراکی‌ها را میان سربازان قسمت کنید، تو چمدان را خالی کردی؟!» از این داد و بیداد معلوم شد که پیش از رفتن بر سر اثاثیه و اموال مرافعه و زد و خورد درگرفته است.

باری، سروانی که مامور اعزام ما به تهران بود، صورت توقیف‌شدگان را به جناب سرهنگ نشان داد و ایشان اجازه فرمودند که ماشین‌ها حرکت کنند، ولی قبل از حرکت به طرف یکی از کامیون‌ها رفته و پرسیده بود: «پرویز خطیبی کجاست؟»

یکی از حضار جواب داده بود: «او اسم خود را عوضی گفته و ما دیشب هرچه کردیم نتوانستیم از او اقرار بگیریم.»

سرهنگ می‌گوید: «تخته‌ی شلاق را بیاورید او را مُقُر خواهیم آورد.»

در این اثنا چشمش به مهندس عاشورپور خواننده‌ی رادیو می‌افتد و به او می‌گوید: «بیا پایین ببینم» یک‌مرتبه دیدم عاشورپور پیاده شد. سرهنگ به طرف او رفت و گفت: «چرا در رادیو مسکو آواز خواندی؟» و سیلی محکمی به گوش او نواخت. عاشورپور جواب داد: «برای هنرمند رادیو مسکو و رادیو لندن فرقی ندارد. صفحات مرا رادیو دهلی و صدای آمریکا هم می‌گذارند.»

سرهنگ مجددا سیلی دیگری به گوش او زد و خطاب به او گفت: «حالا باید برای ما بخوانی.»

عاشورپور در حالی که سعی می‌کرد خون‌سردی خود را حفظ کند، به طرف سرباز‌ها اشاره کرد و گفت: «برای این‌ها می‌خوانم.» و بعد یک بند از تصنیف «جان» را در میان سکوت و تاثر فوق‌العاده‌ی توقیف‌شدگان خواند.

این موضوع سبب شد که جناب سرهنگ مرا به کلی فراموش کند و قبل از تهیه‌ی تخته‌ی شلاق به اتومبیل‌ها دستور حرکت بدهد.

ساعت ده صبح شنبه ۲۱ شهریور [۱۳۳۲] کامیون‌های حامل مسافرین فستیوال به طرف رشت حرکت کردد.

ورود به رشت

نیم ساعت بعد، کامیون‌ها به رشت رسیدند، ولی بدون این‌که وارد شهر بشوند به طرف تیپ رشت به راه افتادند.

قرار شد برای صرف ناهار و کمی استراحت داخل تیپ بشویم و به همین جهت کامیون‌ها پشت سر هم وارد محوطه‌ی وسیع تیپ شده جلوی باشگاه توقف کردند.

توقیف‌شدگان از کامیون‌ها پیاده شده با چشمان خواب‌آلود و شکم گرسنه از میان صفوف سربازان که برای تماشای آن‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند گذشته و داخل باشگاه شدند.

در سالن، سرهنگ قره‌نی فرمانده‌ی تیپ با خوش‌رویی از ما استقبال کرد و دستور داد زیلو‌های سربازی را برای استراحت مسافرین فستیوال پهن کرده و ضمنا مقداری انگور و نان سربازی برای سد جوع ایشان حاضر کنند.

در طول مدت سه یا چهار ساعتی که در سالن باشگاه به سر بردیم سرباز‌ها و افسران تیپ از پشت پنجره‌ها سر خود را بالا آورده و به ما متلک می‌گفتند.

بعد از ناهار؛ عده‌ای از مسافرین روی زیلو‌ها دراز کشیدند و عده‌ای دیگر دور سرهنگ قره‌نی جمع شده و با او مشغول صحبت شدند. سرهنگ قره‌نی وقتی از اعمال مامورین بندر پهلوی نسبت به مسافرین مطلع شد با قیافه‌ای متاثر گفت: «آن‌ها فقط دستور داشته‌اند که شما را توقیف و تحت‌الحفظ به تهران بفرستند، حتی سر‌های شما را هم بی‌جهت و خودسرانه تراشیده‌اند.»

در حدود ساعت چهارونیم بعدازظهر مجددا ما را سوار کامیون‌ها کرده به طرف تهران حرکت دادند.

سربازان مراقب و محافظ ما ترک‌زبان و از اهالی آذربایجان بودند. در طول راه فهمیدیم عقیده‌شان این است که، چون ما تماما اجنبی‌پرست و به اصطلاح «روسی» هستیم و می‌خواسته‌ایم به خاک شوروی فرار کنیم ما را دستگیر کرده‌اند.

در بین راه یکی از دوستان ما سر صحبت را با سرباز‌ها باز کرد و از یکی دو نفرشان پرسید: «اصول دین چند تاست؟» و «امام هفتم تو کیست؟»، ولی سرباز اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد. آن وقت رفیق ما شروع به تلاوت یک آیه از قرآن نمود و سرباز‌ها که دیدند زندانی «روسی» قرآن می‌خواند با چشم‌هایی که از حدقه خارج شده بود به او خیره شدند.

نزدیک ساعت ۱۲ شب، خسته و خواب‌آلود با صورت‌های مملو از خاک جلوی یک قهوه‌خانه‌ی کوچک پیاده شدیم، بعضی‌ها دستور چایی و نان و پنیر دادند و عده‌ای هم برای قضای حاجت سراغ مستراح را گرفتند.

ترتیب مستراح رفتن از این قرار بود که هر نفر در میان دو نفر مراقب مسلح قرار می‌گرفت و داخل مستراح تنگ و کثیف روبه‌روی قهوه‌خانه می‌شد. یکی از سرباز‌ها نیز برای اطمینان خاطر، توی راه‌روی مستراح، یک متر دورتر از زندانی می‌ایستاد، زیرا به نظر او بعید نبود که زندانی از سقف مستراح پرواز کند یا از سوراخ چاه ناپدید شود.

این مسئله برای مرد‌ها چندان اهمیتی نداشت، ولی وقتی نوبت به زن‌ها رسید اشکال زیاد شد، زیرا آن‌ها نمی‌توانستند با شرایط فوق به مستراح بروند و سرباز‌ها هم حاضر نبودند یک متر بیش‌تر از آن‌ها فاصله بگیرند؛ بنابراین صلاح در این بود که خانم‌ها از رفتن به مستراح منصرف شوند به این امید که بالاخره سفیده‌ی صبح به تهران خواهیم رسید و رفع نگرانی همه خواهد شد.

مجددا سوار شدیم و تا دو فرسخی تهران یک‌سره آمدیم. بدیهی است در کامیونی که سه برابر ظرفیت خود مسافر سوار کرده خوابیدن مشکل بلکه محال بود. با وصف این بعضی‌ها که از خستگی و بی‌خوابی بی‌طاقت شده بودند هر طوری بود سر‌ها را به یکدیگر تکیه داده و چرتی زدند.

در دو فرسخی تهران، باز هم برای صرف صبحانه تحت‌الحفظ وارد قهوه‌خانه شدیم، ولی چه کسی اشتها داشت؟! هر طوری بود یک استکان چایی به حلق خودمان ریختیم و سوار شدیم.

این را هم بگویم هر دفعه که سوار و پیاده می‌شدیم سرگروهبان مربوطه ما را دانه‌شمار می‌کرد و مثلا اگر شب و تاریک بود کبریت می‌کشید و با صدای بلند کلمات «بیر، ایکی، اوچ، درد» را تکرار می‌نمود.

به تهران رسیدیم

ساعت یازده صبح روز یک‌شنبه ۲۲ شهریور وارد تهران شدیم. از مجسمه‌ی ۲۴ اسفند و خیابان شاهرضا و بالاخره یوسف‌آباد و چهارراه عزیزخان گذشته خود را در محوطه‌ی دژبان دیدیم.

کامیون‌ها پشت سر هم ایستادند و افسر مربوطه که گویا دستور داشت ما را تحویل دژبان بدهد برای انجام تشریفات به دفتر رفت. قبل از ورود کامیون‌ها به محوطه، جمعیتی در حدود دویست نفر انتظار ما را می‌کشیدند. این‌ها کارمندان دفتری و گروهبان‌ها و افسران جزء یا کل بودند. در میان آن‌ها تک و توک اشخاص خارج و چند نفر زن نیز دیده می‌شدند.

به محض این‌که کامیون‌ها ایستادند حضار دور ما را احاطه کرده و شروع به فحش و ناسزاگویی کردند. در کامیون ما، در کنار من دکتر آیدین پزشک متخصص چشم و گوش و حلق و بینی نشسته بود که تصادفا جماعت او را به جای من گرفته فحش‌ها را نثار او می‌کردند. آن بی‌چاره هم با قیافه‌ای متفکر، ولی خون‌سرد جای خود نشسته و حرفی نمی‌زد.

باری، معطلی ما در محوطه‌ی دژبان در حدود یک ساعت طول کشید و در این مدت تا بخواهید از کوچک و بزرگ و زن و مرد فحش‌های رکیک و آبدار شنیدیم، اما همان‌طور که گفتم هدف این حمله‌ها بیش‌تر «دکتر آیدین» بود که همه او را به جای من عوضی گرفته بودند.

یک ساعت بعد افسر مربوطه از دفتر دژبان برگشت. معلوم شد زندان دژبان برای پذیرایی ما جا ندارد. قرار شد کامیون‌ها به شهربانی بروند. جمعیت بی‌کار تا دم در دژبان نیز با فحش و سنگ و احیانا نیش چاقو ما را بدرقه کردند و، چون فاصله‌ی میان شهربانی و دژبان زیاد نیست، چند دقیقه بعد کامیون‌ها در مقابل زندان شهربانی توقف کردند.

به محض این‌که کامیون‌ها ایستادند دیدیم جماعت دیگری نیز در وسط حیاط شهربانی ایستاده انتظار ورود مسافرین توقیف‌شده یا به اصطلاح خودشان «فستیوال‌چی‌ها» را دارند. در این‌جا هم رگبار فحش و ناسزا بود که به سر و روی ما باریدن گرفت و همه‌ی حضار با فریاد‌های «مرگ بر توده‌چی‌ها» ما را استقبال کردند. مسافرین کامیون‌ها را دو به دو در دو صف قرار داده تحت‌الحفظ به طرف باغچه‌ی شمالی ساختمان فرمانداری نظامی بردند.

چند دقیقه گذشت، در این وقت سرلشگر دادستان فرماندار نظامی وقت با ژست مخصوصی وارد صحن حیاط شد و پس از این‌که از توقیف‌شدگان سان دید به طرف من آمد و گفت: «بیا بیرون» من از صف خارج شدم، بلافاصله دوربین‌های عکاسی مخبرین جراید شروع به کار کرد و انواع و اقسام عکس‌برداری کردند که قطعا در جراید آن روز ملاحظه کرده‌اید. آن‌گاه آقای فرماندار نظامی وقت تهران رو به سرگرد نورآذر که همراه او آمده بود کرد و گفت: «آن را بیندازید زندان مجرد حق ملاقات هم با کسی ندارد.» پس از این حرف سیلی محکمی به گوش من نواخت و برای انجام تشریفات مرا به وسیله‌ی سرگرد نورآذر به دفتر فرمانداری فرستاد.

به هر حال وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتیم عده‌ای از افسران و جمعی از مامورین سیویل به سر من ریخته و تا توانستند دق دلی خود را درآوردند. هنوز به طرف بازداشگاه موقت فرمانداری نظامی نرفته بودم که دیدم صدایی بلند شد و گفت: «آی مردم... این خطیبی فلان‌فلان‌شده است که خدا او را زده.» نگاه کردم دیدم یک آشنای مفلوک و بی‌ذوق سابق من است که چند سال قبل یکی از سهام‌داران شرکت تماشاخانه‌ی هنر بود و در آن‌جا، چون نمایش‌نامه‌های خنکی که می‌نوشت نمی‌توانست از تاثیر پیِس‌های کمدی من بکاهد در باطن علیه من کارشکنی‌هایی می‌کرد، ولی جرأت مخالفت علنی نداشت. این آقا که هرگز نام شریفش را در این صفحات نخواهیم برد آن روز که مرا دست‌بسته و گرفتار دیده بود، می‌خواست تلافی ناکامی‌های گذشته را درآورده و عقده‌ی دلش را خالی کند؛ زیرا این رسم ضعفاست وقتی حریف را در زنجیر می‌بینند سنگ به سرش می‌کوبند.

داخل بازداشت‌گاه موقت شدیم. مرا به اطاق استراحت پاسبان‌ها فرستادند و، چون تا آن موقع که تقریبا سه بعدازظهر بود ناهار نخورده بودم مدیر توفیق از اطاق سایر بازداشتی‌ها چلوخورش کدو و مقداری انگور برای من فرستاد.

ناهار را خورده نخورده دیدم پاسبانی به سراغم آمد که «بفرمایید...»

ادامه دارد...

منبع: سپیده و سیاه، شماره‌ی ۳۶، یک‌شنبه ۵ اردی‌بهشت ۱۳۳۳، صص ۸ و ۹.

نظرات بینندگان