سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید رفت «تاش» که خاک استرآباد است. پنج فرسنگ سنگین راه است. صبح از خواب برخاسته رفتیم حمام. بعد سوار شده به اسب تیمورمیرزایی راندیم. اعتمادالسلطنه، ذوالفقارخان و علیاکبرخان پسر او را در سواری آورد. پاره[ای] فرمایشات به خان شد.
بعد راندیم رو به مابین مغرب و شمال. طرف دست راست و چپ الی منزل کوههای بزرگ بلند است. فاصلهی مابین این دو کوه درهمانند است. به مسافت نیم فرسنگ بیشتر کمتر. همهجا ما نزدیک به کوه دست راست میراندیم. بلکه از دامنهی همین کوه دست راست راه بود. میراندیم قدری که از ابرسیج رد شدیم، نهر آبی پرزور، صاف [و] خوب از کوه میآمد، از طرف دست راست. قدری افسوس خوردم که چرا اردوی دیروزی را اینجا نینداخته بودند. راندیم. زمین امروز همه پست و بلند است و سنگلاخ و به واسطهی سیلشسته، نهرها و کالها سر راه به هم رسیده است. اسب بد راه میرود. قدری که راندیم، طرف دست راست ده «نگارمن» بود. ده کوچکی بود جزءِ بسطام است. مال شیخالاسلام است. آب خوبی از درهی آنجا میآمد، هوای خوبی داشت. همینطور الی منزل همهجا چشمه و آب جاری از کوه هست، اما در طرف دست چپ، در صحرای خشک بیآب به ناهار افتادم.
بعد از نار سوار شده راندم. قدری به کالسکه نشستم. راه کالسکه بسیار بسیار بد بود. سنگلاخ و سیلشستهی زیاد. یک فرسنگ با وجود این با کالسکه رفته، بعد سوار شدم. میرشکار را جلو فرستاده بودم شکار پیدا کند. آمد گفت: «شکار زیاد است اما بالای کوه است. کوهها بلند و سخت است، نمیتوان رفت.»
در این بین سه چهار آهو از صحرا میدوید. من و میرشکار اسب انداختیم. آهوها خوب میآمدند، اما زمین بد بود و کال به هم میرسید، معطل میکرد. خیلی اسب دواندم. آهوها رفتند؛ پای اسب تیمورمیرزایی زخم شد. اسب را عوض کردم.
چهار فرسنگ که راندیم، درهی اولی ماند در دست چپ. از یک بلندی وارد درهی دیگر شدیم. قدری رو به شمالتر راندیم. رودخانه میآمد، قریب شش سنگ آب داشت. دو کاروانسرای کوچک ساخته بودند از قدیم. آب را گرفته سربالا رفتم.
درهی تنگی بود، راندیم. کوههای طرفین راه بلند و خوشگل و جنگل کم داشت. قدری راندیم. عینالملک در طرف دست چپ، آن طرف رودخانه، در سر چشمهی کوچکی، در پناه سنگ بزرگی افتاده بود. نمیدانم چه میکرد. قدری که راه رفتم اردو پیدا شد. رودخانه دو تا شد: یکی از درهی راه شاهکو میآمد، یکی از درهی منزل که تاش باشد. ما شاخه[ای] که از تاش میآمد گرفته، رفتیم بالا. رسیدیم به چادر. آب از توی چادر میآید، اما گلآلود کردهاند. قدری خوابیدم. از خواب که برخاستم، آقاعلی گفت (به طور شکوه) که: «یحییخان جای چادر من چادر زده است، ما حرفمان شد، چرا باید چادر بزند جای چادر من؟!» یحییخان هم عریضه نوشته بود. حرف و نزاع بسیار بسیار خنک بدی کرده بودند. یعنی آقاعلی بد گفته بوده است. بدم آمد.
امروز سر سواری امینخلوت میگفت: «حسن قهوهچی با قهوهچیباشی دعوا کرده است، سر قهوهچیباش را شکسته است.»
خلاصه قورق شد، زنانه شد. گربهها بازی میکردند. امروز آقاعلی میگفت: «در ابرسیج، امروز صبح چادرِ مبرز [مستراح] عکاسباشی را زود انداخته، برده بودند. از خواب که میخیزد تنگش میگیرد میبیند جا نیست، هر طرف هم نگاه میکند آدم است. سوار اسب شده میتازد. آفتابهی جعفری هم دست نوکرش، عقبِ عکاسباشی میدود. از دمِ آفتابگردانهای امینالدوله، اعتمادالسلطنه و غیره میگذرد. باز میبیند همهجا آدم است. میرود به ده ابرسیج، توی خانه میتپد. اهل خانه فحش داده میدوانند. از آنجا میرود توی باغی که خاک به سرش کند، میبیند جمعی غلام و سواره اسب میچرانند، دیگر تاب نیاورده روبهروی آنها لپه [؟] را بالا میزند و سه چار موضع را ضایع کرده برمیخیزد.»
خلاصه امروز والدهی یمینالدوله، آقامحراب [و] حاجی غلامعلی از اسب زمین خوردهاند. شب را بعد از شام خوابیدم. انیسالدوله بله شد.
هوای اینجا بسیار بسیار سرد بود. هیچ همچه ییلاقی تا به حال ندیدهام. امروز همهجا چشمه و آب و چمن [بود].
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تصحیح: مجید عبدامین، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، صص ۳۳۱ و ۳۳۲.