arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۷۴۷۲۱
تاریخ انتشار: ۲۴ : ۲۰ - ۲۵ شهريور ۱۳۹۹
«۲۰ نامه به یک دوست»؛ خاطرات دختر استالین، قسمت ۱

بریا (مقام بلندپایه امنیتی) خیلی از کار‌ها را مزورانه به دست پدرم انجام می‌داد و خود را کنار می‌کشید

بریا معجونی بود از چاپلوسی و پشت هم اندازی. او توانست به این وسیله حتی پدرم را هم که معمولا گول نمی‌خورد گول بزند. خیلی از کار‌هایی که این اژد‌ها انجام داد به نام پدرم تمام شد و در خیلی کار‌ها هم باهم خود را آلوده کردند. اما این موضوع را که بریا خیلی از کار‌ها را مزورانه به دست پدرم انجام می‌داد و خود را کنار می‌کشید همه می‌دانستند. حالا تمام صفات شیطانی‌اش نمودار شد. برای او خیلی مشکل بود که در این لحظه خودداری نماید. نه تنها من بلکه خیلی از آن‌ها که آن‌جا بودند این موضوع را دریافتند. همه از او ترس داشتند و می‌دانستند در این لحظه که پدرم خواهد مرد هیچ فردی به اندازه او در تمام روسیه قدرت ندارد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: سوتلانا، دختر استالین، در ۲۸ فوریه ۱۹۲۶ برابر با نهم اسفند ۱۳۰۴ در مسکو دیده به جهان گشود. ۲۷ ساله بود که پدرش از دنیا رفت. او در لحظات آخر بر بستر پدر حاضر بود و می‌دید که بریا (مقام بلند پایه امنیتی اتحاد جماهیر شوروی) چطور برای به دست گرفتن قدرت بر سر جنازه پدرش به این در و آن در می‌زند، بال و پر زدنی که البته رهاورد چندانی هم برایش نداشت؛ چرا که پس از استالین، گئورگی مالنکوف به مدت دو سال، نیکلای بولگانین سه سال و بعد هم نیکیتا خروشچف ریاست شورای وزیران را تا ۱۴ اکتبر ۱۹۶۴ برابر با ۲۲ مهر ۱۳۴۳ به دست گرفت.

سوتلانا در این دوره یازده‌ساله با آن‌که در درون خود منتقد بسیاری از اقدامات حزب حاکم شده بود، اما قصدی برای خروج از کشورش نداشت. فکر مهاجرت همیشگی از شوروی پس از این دوره بود که به طور جدی به سرش زد، زمانی که کاسیگین سکان ریاست شورای وزیران اتحاد جماهیر شوروی را در ۱۵ اکتبر ۱۹۶۴ (۲۳ مهر ۱۳۴۳) در دست گرفت و با شروع کار به انعطاف فرهنگی دوره خروشچف پایان داد. یکی از کشمکش‌های سوتلانا با نخست‌وزیر جدید بر سر همسر هندی‌اش بود، همسر سوم سوتلانا یک هندی شیعه بود. کاسیگین شخصا سوتلانا را احضار کرد و به او گفت که با این ازدواج مخالف است، سوتلانا کوچک‌ترین توجهی نکرد، اما به هر حال مخالفت نخست‌وزیر شوروی مانع از ثبت رسمی ازدواج‌شان شد و برای همین هم دو بار دیگر دیدار‌هایی بی‌نتیجه با او داشت. دختر استالین سرانجام پس از مرگ شوهر هندی‌اش در ۱۹۶۷ [۱۳۴۶]به سفارت آمریکا در دهلی پناهنده شد، دو ماهی بین بازگشت به شوروی و یا مهاجرت به یک کشور خارجی سرگردان بود تا این‌که تصمیم نهایی‌اش را گرفت و برای همیشه به آمریکا مهاجرت کرد.

سوتلانا چهار سال پیش از خروج از شوروی در ماه‌های ژوئیه و اوت ۱۹۶۳ [مرداد ۱۳۴۲]به درخواست یکی از دوستانش شروع به نوشتن خاطراتش در قالب نامه کرد، که عنوان «۲۰ نامه به یک دوست» را بر آن گذاشت. آن‌چه او نوشت گزارشی از حوادثی بود که خودش شاهد آن‌ها بوده است، درباره خانواده‌اش، مردمی که آن‌ها را می‌شناخت، به اضافه دیدگاه‌های شخصی‌اش درباره حوادث و شخصیت‌ها. یک سال بعد دست‌نویس کتاب توسط یکی از دوستان نزدیکش خوانده و در سه نسخه ماشین شد. از این سه نسخه یک نسخه نزد یکی از دوستانش در لنینگراد، نسخه دیگر نزد دوست دیگرش در مسکو و سومین نسخه نیز همراه با دست‌نویس نزد خودش ماند.

زمانی که «سینیافسکی» و «دانیل»، نویسندگان معروف شوروی، در زمان کاسیگین به اتهام انتشار کتاب‌های مضر به حال جامعه محاکمه و زندانی شدند، سوتلانا نسخه خطی کتابش را از بین برد و نسخه ماشین‌شده‌ای را که نزدش بود به وسیله یک دوست هندی به هند فرستاد، از ترس این‌که مبادا نسخه چاپ‌نشده کتابش به دست ماموران دولتی بیفتد و از بین برود.

وقتی سوتلانا به آمریکا رسید، یکی از نخستین کارهایش این بود که کتابش «۲۰ نامه به یک دوست» را منتشر کند، از آن سو هم حکومت کمونیسیتی شوروی بیکار ننشست و ظاهرا با دستیابی به نسخه‌های ماشین‌شده‌ای که نزد دوستان سوتلانا در شوروی قرار داشت، کتاب را با تحریفات فراوان منتشر کرد. در بلوک غرب، اما ماجرا به کام دختر استالین رقم خورد، در شهریور ۱۳۴۶ در اوج داغی خبر اقامت او در آمریکا روزنامه‌ها و مجلات مهم دنیا، چون اشپیگل، آبزرور و... تصمیم به انتشار کتابش گرفتند، نخستین‌شان اشپیگل آلمان بود. روزنامه اطلاعات ایران نیز همزمان با آن‌ها شروع به انتشار کتاب «۲۰ نامه به یک دوست» سوتلانا استالین (با ترجمه از اشپیگل) کرد.

نخستین بخش از این کتاب روز دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۴۶ یک روز پس از اشپیگل در روزنامه اطلاعات منتشر شد که در پی می‌خوانید:

روز‌های آخر

بگذارید از روز‌های آخر شروع کنم. از روز‌های ماه مارس ۱۹۵۳ که من هنوز در خانه پدرم بودم، همان هنگامی که من او را در حال مرگ دیدم، روز‌های وحشتناکی بود. این احساس که پایه‌های تمام امنیت و آرامشی که وجود داشت به لرزه درآمده از موقعی در من به وجود آمد که در کلاس درس فرانسه روز دوم مارس به من اطلاع دادند که گئورگی مالنکف از من خواهش کرده است که به «بلیشنیایا» حرکت کنم.
بلیشنیایا نام منزل پدرم بود در کونسوو، این خیلی غیرعادی بود که شخص دیگری غیر از پدرم مرا دعوت کرد که پیش او بروم. با یک احساس مسخره‌ای که در من به وجود آمده بود به آن‌جا رفتم. هنگامی که از در گذشتیم و نیکیتا خروشچف و نیکولای بولگانین اتومبیل را کنار منزل گذاشتند، فهمیدم که همه چیز تمام شده، از اتومبیل پیاده شدم، آن‌ها زیر بغل مرا گرفتند. صورت‌های‌شان گریه‌آلود بود و با صورت‌های گریه‌آلود به من گفتند: «برویم تو، در آن‌جا بریا و مالنکف همه چیز را به تو خواهند گفت.»
توی منزل یعنی در حقیقت در اطاق جلویی همه چیز غیرعادی بود. جای سکوت همیشگی را سر و صدای این ور و آن ور دویدن اشخاص پر کرده بود. عاقبت هنگامی که به من گفتند کگ پدر ۷۴ ساله‌ام سکته قلبی کرده و بیهوش می‌باشد احساس آرامش به من دست داد. حس می‌کردم که او دیگر وجود ندارد. این‌طور که می‌گفتند سکته شب قبل اتفاق افتاده و او را ساعت ۳ روی قالی کنار تخت پیدا کرده‌اند. بعد او را به اطاق دیگر برده‌اند و روی تختی که همیشه می‌خوابیده قرار داده‌اند و الان هم دکتر‌ها بالای سرش هستند من هم می‌توانم به آن اطاق بروم. من مانند یک تکه سنگ گوش می‌کردم. عده زیادی سعی می‌کردند وارد سالن بزرگی که پدرم در آن‌جا قرار داشت بشوند. پزشکان ناشناسی که آن‌ها را برای اولین بار می‌دیدم برای معاینه پدرم آمده بودند (دکتر و. ن. وینگرادوف عضو آکادمی و دکتری که سال‌ها پدرم را معاینه می‌کرد در زندان بود) و دارای جنب و جوش فراوانی بودند و روی سر و گردنش زالو انداخته بودند و به او شوک الکتریکی می‌دادند و دائما از شش‌ها عکس‌برداری می‌کردند. یک پرستار مرتبا به او آمپول تزریق می‌نمود و یکی از پزشکان دائما خط سیر بیماری را روی کاغذ ترسیم می‌نمود. تمام تلاش‌ها برای آن‌که یک زندگی را نجات دهند به عمل آمد، زندگی‌ای که دیگر قابل نجات نبود. در یکی از اطاق‌ها یک کمیسیون پزشکی تشکیل شده بود که بگویند چه کار دیگری می‌توان برای نجات مریض انجام داد. در سالن کوچک هم یک دسته دیگر از پزشکان جمع شده بودند که بگویند چه باید کرد. دستگاهی برای تنفس مصنوعی آوردند. چند پزشک جوان هم آمده بودند. گویا به جز آن‌ها کس دیگری از این دستگاه سر در نمی‌آورد. دستگاه عظیم بدون این‌که استفاده شود آن‌جا افتاده بود و متخصصین جوان از آن‌چه که آن‌جا می‌گذشت پاک گیج شده بودند. همه سعی می‌کردند سکوت کنند درست مانند یک کلیسا هیچ‌کس حتی یک کلمه هم راجع به چیز‌های فرعی صحبت نمی‌کرد. در این سالن اتفاق بزرگی افتاده بود همه این را می‌دانستند و این‌طور رفتار می‌کردند. در این میانه فقط بریا با ناآرامی نظم را به هم زده بود. صورتش تمام احساسات و خواسته‌ها و اوصاف او را منعکس می‌نمود. اوصافش هوش، بی‌رحمی و زیرکی و خواسته‌هایش قدرت، قدرت و باز هم قدرت بود.

بریا چه می‌کرد؟
در این لحظه پرمسئولیت سعی می‌کرد که نگذارد دیگران بفهمند که او می‌خواهد با دیگران بازی کند و نگذارد که دیگران با او بازی کنند. او نزدیک تخت شد و مدت مدیدی به چهره مریض خیره گشت. پدرم گاهی چشم‌هایش را باز می‌کرد و بریا سعی می‌نمود نگاهش را از بین این پلک‌های نیم‌باز تا گوشه‌های مغز پدرم نفوذ دهد. او می‌خواست این‌جا هم باوفاترین و نزدیک‌ترین کس باشد. همان صفاتی که او همیشه سعی می‌کرد به پدرم نشان دهد و به همین وسیله متاسفانه این همه مدت موفقیت داشت. در آخرین دقایق هنگامی که همه چیز رو به آخر می‌گرایید ناگهان بریا متوجه من شد و داد زد «سوتلانا را از اطاق خارج کنید.» کسانی که دور و بر ایستاده بودند به او نگاه کردند، اما هیچ‌کس از جایش تکان نخورد. لحظه‌ای بعد او اولین نفری بود که توی کریدور پرید. در سکوتی که در سالن، جایی که همه دور تخت مرده جمع شده بودند، حکمفرما بود صدای پیروز بریا شنیده شد که گفت: «خروشتالیوف ماشین را بیاور.» او معجونی بود از چاپلوسی و پشت هم اندازی. او توانست به این وسیله حتی پدرم را هم که معمولا گول نمی‌خورد گول بزند.
خیلی از کار‌هایی که این اژد‌ها انجام داد به نام پدرم تمام شد و در خیلی کار‌ها هم باهم خود را آلوده کردند. اما این موضوع را که بریا خیلی از کار‌ها را مزورانه به دست پدرم انجام می‌داد و خود را کنار می‌کشید همه می‌دانستند. حالا تمام صفات شیطانی‌اش نمودار شد. برای او خیلی مشکل بود که در این لحظه خودداری نماید. نه تنها من بلکه خیلی از آن‌ها که آن‌جا بودند این موضوع را دریافتند. همه از او ترس داشتند و می‌دانستند در این لحظه که پدرم خواهد مرد هیچ فردی به اندازه او در تمام روسیه قدرت ندارد.

استالین در حال اغما
پدرم آن‌طوری که کمیسیون پزشکی نظر داد در حال اغما بود. سکته قلبی خیلی شدید قدرت حرف زدن را از او گرفته و قسمت راست بدن را فلج کرده بود. پدرم چندین بار چشم‌هایش را باز کرد. نگاهش خیلی بی‌حالت بود. کسی چه می‌داند که آیا او کسی را شناخته است یا خیر. هنگامی که چشمش را باز می‌کرد همه سعی می‌کردند از چشم‌هایش آرزویی یا حرفی بخوانند. من کنار او نشسته و دستش را نگاه داشته بودم. او به من نگاه کرد، ولی فکر نمی‌کنم او این موضوع را که من آن‌جا هستم متوجه شده باشد. من صورتش را می‌بوسیدم، دستش را می‌بوسیدم، ولی بیش از این کاری از من ساخته نبود. این خیلی عجیب است که من در این روز‌های بیماری و در این ساعت که فقط جسدش جلوی روی من قرار داشت و روحش پرواز کرده بود او را خیلی بیش‌تر از تمام دوره زندگی‌اش دوست داشتم. او همیشه از ما دور بود از ما بچه‌ها و از تمام فامیلش، او حتی این موقعیت را هم پیدا نکرد که پنج تا از هشت نوه‌اش را حتی برای یک بار هم ببیند. با وجود این آن‌ها او را دوست داشتند. هنوز هم او را دوست دارند. همان نوه‌هایی که پدربزرگ‌شان را هرگز ندیده‌اند. در این روز هنگامی که در بستر مرگ بالاخره به آرامش رسید و صورتش آرام و قشنگ شده بود و من فهمیدم که قلبم از شدت درد و علاقه در حال منفجر شدن است.
یک چنین احساسات ضد و نقیضی تا آن موقع به من دست نداده بود، ولی هنگامی که جسدش را در قصر اتحادیه کارگری مسکو گذارده بودند و من تمام مدت بدون این‌که کلماتی بگویم مانند سنگ ایستاده بودم، حس کردم که قدری آزادتر و سبک‌تر شده‌ام.

نظرات بینندگان