
سرویس تاریخ «انتخاب»: محمود فروغی فرزند محمدعلی فروغی نخستوزیر دوران پهلوی بود. وی فارغالتحصیل دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی از دانشگاه تهران و از کارمندان وزارت خارجه بود. او در دوران خدمت خود سرکنسول ایران در نیویورک، سفیر ایران در برزیل و سوئیس و آمریکا و افغانستان، معاون وزارت امور خارجه و کفیل وزارت امور خارجه بود.
سؤال: شما در جریان بودید که روابط با مصر و شوروی در اواخر دهه سی در چه وضعی بود؟
پاسخ: بله، ما در جریان بودیم. آن اخبار فوری میرسید. من این موضوع را به آنها هم گفتم و واقعاً هم وقتی که برگشتم ایران، همینطور بود. همانطور که خدمتتان عرض کردم، آقای قدس که رفتند، بنابراین ما باید با دکتر امینی شرفیاب میشدیم و توسط ایشان به اعلیحضرت معرفی، تا بتوانیم کار را شروع کنیم.
دکتر امینی مرا بردند، و اتفاقاً آقای دکتر علیقلی اردلان هم، که سابقاً وزیر خارجه بودند و حالا شده بودند سفیر در مسکو، همراه من بودند. با هم رفتیم و شرفیاب شدیم. آنجا هم این مسئله مطرح شد. مثل اینکه اعلیحضرت هم زیاد امیدوار نبودند که بشود کاری کرد. بعد برگشتم. اولین ملاقات من هم با سفیر شوروی بود. یکشنبه صبح، ساعت شش آقای قدس رفتند و من آمدم وزارت خارجه ببینم اصلاً چه خبر است. چون چهار سال نبودم ایران.
سؤال: آن موقع شما معاون بودید؟
پاسخ: بله، من معاون بودم و، چون وزیر خارجه هم نبود، عملاً باید اداره وزارت خارجه را بهعهده میگرفتم. منشی من آن موقع آقای ممتاز بود که در تشریفات کار میکرد. جوان خیلی خوبی هم بود. آمد گفت سفیر شوروی میخواهد بیاید، ساعت یک یا دو بعدازظهر آمد.
آن روزها در روزنامهها نوشته بودند که ارامنه میخواهند جلوی سفارت شوروی تظاهرات کنند. اوضاع خیلی خراب و ناجور بود.
سؤال: این تبلیغات ضد شوروی را چه کسی هدایت میکرد؟ چه کسی میخواست این مطالب نوشته شود؟
پاسخ: آن موقع، اگر با اواخر دوره مقایسه کنیم، روزنامهها هنوز استقلالی داشتند. حکومت اینطور بر مطبوعات مسلط نبود. یک مقدار از خودشان مینوشتند، شاید تحریکاتی هم بود، ولی من وارد نبودم، فرصتش هم نداشتم بروم دنبال این کارها.
ولی همان جلسه که با سفیر شوروی داشتم، دیدم ایشان همان کسی است که چهار سال پیش، وقتی من مدیرکل وزارت خارجه بودم، با او آشنا شده بودم. بعد از آن هم به برزیل رفتم و ایشان را میدیدم. اسمش پگاوف بود.
بعد از یکی دو ساعت صحبت، کمکم با هم آشنا شدیم و زمینه برای اصلاح روابط فراهم شد. در کابینه دکتر امینی کاری انجام نشد. آقای قدس بعد از مدتی مأمور واشنگتن شدند و رفتند، آقای آرام آمد و وزیر خارجه شد. ولی در آن یک سالی که من معاون وزارت خارجه بودم، این دو وزیر خارجه هیچوقت تهران نبودند، یا مدتهای خیلی کوتاه در تهران بودند؛ بنابراین بیشتر کارها روی دوش خود من بود.
در کابینه آقای علم، ما موفق شدیم که یادداشتی با سفارت شوروی مبادله کنیم. یادداشتی متقابل که شورویها معمولاً چنین کاری نمیکردند، مثلاً بگویند که ما پایگاه موشکهای برد بلند نمیدهیم به یک کشور خارجی. این اولین قدم سازش بود
یادم میآید یک شبی منزل خود آقای علم بودیم. داشتیم مذاکره میکردیم. آقای علم پای تلفن بود. من به پگاوف گفتم:
«آقا، تا آقای نخستوزیر نیستند، من یک مسئله به شما بگویم. شما غیر از امپریالیسم، میلیتاریسم، و کلونیالیسم چیز دیگری بلد نیستید؟»
گفت: «چطور؟»
گفتم: «رادیوی شما را هر وقت باز میکنیم، فقط حمله به امپریالیسم و کلونیالیسم و میلیتاریسم است!»
دیدم یکقدری صورتش که سفید بود، سرخ شد. گفت: «چی؟»
گفتم: «آقا، شما این همه نویسنده دارید، این همه موسیقیدان دارید، این همه عالم دارید؛ یک ذره از زندگی اینها بگویید، شرح حالشان را بدهید، چیزی بگویید که برای مردم جالب باشد. آخر تا کی فقط امپریالیسم و کلونیالیسم؟»
بعد آقای علم آمد و صحبت قطع شد. باور میکنید یک هفته بعد در رادیو مسکو شروع کردند درباره چایکوفسکی صحبت کردن، یا موضوعات فرهنگی دیگر. یعنی کمکم افتادیم در مسیر درست.
این قضایا ادامه داشت تا پاییز سال بعد. یعنی نزدیک به یک سال بود که من به وزارت خارجه آمده بودم. رسیدیم به مرحلهای که میخواستیم یادداشتها را مبادله کنیم. اتفاقاً همان موقع آقای آرام وارد شدند. نمیدانم از کجا برگشته بودند، اما بالاخره رسیدند.
جلسهای برگزار شد. آقای پگاوف با مترجمش آمد، یادداشتها را آماده کرده بودند. ما هم متن فارسی را آماده کرده بودیم، آنها هم متن روسی را. قرار بود هر دو نسخه امضا شود.
من هم، چون از اول در جریان بودم، بهعنوان ناظر حضور داشتم. اول جلسه، آقای پگاوف گفت: «دیروز یا پریروز خدمت اعلیحضرت بودم. گفتند شما قرار است به مسکو بروید.»
من تعجب کردم! چطور ممکن است اعلیحضرت همچین چیزی به پگاوف گفته باشند؟ من خودم هم دیروز شرفیاب بودم. آقای آرام که اصلاً نبود، تازه رسیده بود. پس چرا به من چیزی نگفتند؟
نگاهی کردم به آقای آرام…
سؤال: یعنی ایشان هم بیاطلاع بود؟
پاسخ: بله، کاملاً بیاطلاع. من هم گفتم: «خیلی خوشوقتم، اگر امر اعلیحضرت باشد، هر چه باشد اجرا میشود.»
پگاوف گفت: «بله، گفتند شما میروید آنجا برای مبادله قراردادهای ترانزیتی.»
فهمیدم عنوان رسمی همین است، ولی در حاشیه، من دیدم آقای آرام همینطور دست روی دست گذاشته و یادداشت را امضا نمیکند. بالاخره پگاوف گفت: «یک دقیقه معذرت میخواهم.»
برد مرا به گوشهای و یادداشتی را نشان داد. در آن نوشته بودند: «جناب آقای غلامعباس آرام، وزیر امور خارجه».
پگاوف گفت: «ایشان گفتهاند من غلام نیستم! من عباس هستم.» همین مسئله نیمساعتی کار را عقب انداخت. آن موقع هم ترافیک تهران آنقدر بد نبود.
خلاصه آقای پگاوف را کشیدم کنار و توضیح دادم. یادداشتها را برداشتند، رفتند سفارت شوروی و دوباره ماشین کردند.
سؤال: در همانجا نمیشد تصحیح کنند؟
پاسخ: نه دیگر، ما اصلاً وسیلهای نداشتیم. رفتند، عرض کردند، برگشتند. این دیگر حاشیه ماجرا بود. آن روز بالاخره یادداشتها امضا شد، خوشوبش کردیم، تمام شد.
از آن روز به بعد، حملات رادیو مسکو به ما تمام شد. مذاکرات تقریباً شکل عادی به خود گرفت. بعد اعلیحضرت فرمودند: «برو آنجا (مسکو) و بر همان اساس که در جریان هستی، مذاکره کن.» دستور جزئی هم ندادند.
آن موقع، بین تهران و مسکو هیچ وسیله هوایی نبود؛ اگر خاطرتان باشد
اولین مأموریتی که به خارج از کشور داشتم، مأموریت به انگلستان بود. برایم از نظر شخصی خیلی جالب بود، چون وزارت خارجه من را به عنوان دبیر اول اعزام کرد، که به نظرم در آن زمان سابقه نداشت. معمولاً سفارتخانهها حتی برای سمت دبیر دوم هم باید به تأیید وزارت برسند، چه برسد به دبیر اول. خودم هم نفهمیدم چرا چنین تصمیمی گرفتند، اما خب، موضوع مهمی نبود.