بعد از ناهار رفتیم به عمارتِ سرِقنات که مشهور است به قصرفیروزه... اولِ شب بخاری را کنیزها زیاد آتش کردند. نصف شب خواب مهیبی دیدم، از جا برجستم؛ به انیسالدوله گفتم: «ببین چه چیز است؟» بلند شد، گفت: «چیزی نیست، باد است یا موش است.» بعد سرم را باز گذاشته روی نازبالنج (نازبالش) خوابیدم. باز صدای تقتق شنیدم. باز گفتم: «ببین چه چیز است؟» این دفعه انیسالدوله نگاهی به سقف کرد –، چون سقف از تخته بود – گفت: «بخاری سقف را سوزانده است.» برخاستم نگاه کردم، دیدم سقف میسوزد. آمدم بیرون، خواجهها را بیدار کردم... بالاخره بعد از هایهوی زیاد و خرابی، آتش خاموش شد. خداوندِ عالم بسیار بسیار ترحم فرمود؛ اگر از خواب برنمیخاستم سقف روی ما میریخت؛ الحمدالله تعالی. همه زنها بیدار شدند آمدند بالا – کنیزها و ... -. رفتم اطاق دیگر خوابیدم. الحمدالله. شب چله بود.
کد خبر: ۵۹۱۱۱۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۰/۰۱
باد غریبی میآمد، بسیار سرد و تند. رفتیم حمام. از حمام درآمده سوار شدم که بروم شکار، دیدم باد آدم را میبرد. اسب دوانده رفتم از دماغه طرف شهر دوشانتپه بالا آمده، آمدم منزل.
کد خبر: ۵۹۰۸۰۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۲۹
بعد از ناهار، ولیعهد، نصرتالدوله، اسحاقمیرزا، رضاقلیخانِ لَلهباشی آمدند؛ قدری صحبت شد رفتند شکار. بعد دبیر آمد، نوشتهجات کرمان را جواب دادم... ملکصور پیدا شد – با لباس تعزیه -. مادر جهانسوزمیرزا مرده است، اشرک صاحبعزا شده است. غروبی مراجعت به منزل شد. شبها هر شب بیرون هستم. محقق، معیر، محمدعلیخان، محمدتقیخانینِ گشاد و تنگ بودند. میرزا علینقی و غیره.
کد خبر: ۵۹۰۶۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۲۸
روی اسب، جلوی تیپ و روبهروی هزار تازی [نوعی سگ شکاری]و توله، در تاخت، خرگوش خوبی زدم. همه تعجب کردند. / این روزها عروسی پسر وزیر خارجه است. زهرا خانم همشیره را به او میدهند. هوا صاف و خوش بود. اول چله بزرگ است، اما هوا نمیبارد. ملایم میگذرد. مزاجها الحمدلله خوب است.
کد خبر: ۵۹۰۴۶۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۲۷
از زبان یحیی دولتآبادی بخوانید؛
دوران ناصری: شماره مردگان در شهر طهران به روزی ۱۵۰۰ نفر میرسد. اموات را در تابوت و تابوت را بر پشت الاغ به قبرستان میبرند و هیچگونه تشریفات برای هیچ مردهای از هر خانواده باشد بجا آورده نمیشود با این سادگی و آسانی باز یک روز و دو روز جنازههای عزیزان در برابر پدران و مادران و ارحام و ارقاب بر زمین است و وسایل کفن و دفن آنها فراهم نمیشود. / دوران مظفری: [وبا]در ربیعالثانی ۱۳۲۲ [خرداد و تیر ۱۲۸۳]پا به تهران میگذارد... اضطراب شدید در عموم خلق پدیدار شده، مردم فوج فوج تهران را گذاشته به ییلاقات مسافرت مینمایند... شورای عالی معارف برای چند ماه تعطیل میشود، مدارس عموما به عنوان یک ماه بسته میشود و بعضی از آنها تا دو سه ماه باز نمیگردد و پس از دایر شدن مدارس شاگردان آنها نقصان دیده میشود به واسطه تلف شدن و متواری گشتن شاگردان.
کد خبر: ۵۹۰۴۱۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۲۶
راندیم برای نیدره؛ آنجاها میرشکار سرکشید، چیزی نبود. خیلی سرد بود. سرازیر شده رفتم سرِ قنات. عمارت را میساختند؛ یحییخان ۳ [و]استاد جعفر بودند. در یکی از اطاقها فرش انداختند. انار [و]چای خورده، نماز کردم. سرایدارباشی حساب شمعهای چراغانی حضرت را آورده بود و برات خلعتِ خودش و سرایدارها را آورد؛ صحه گذاشتم. معلوم شد امروز این همه پشتِ سرِ ما افتاده بود، برای این برات بود. بعد سوار کالسکه شده، راندیم زیرِ کوه دوشانتپه، ساعدالملک ۵ نمونه لباس سوار و سرباز آورده بود، خیلی ایستاده با او حرف زدیم. بعد رفتم بالا؛ گربه فقیری را تاج گل از طهران پیدا کرده فرستاده بود؛ ذوق کردم.
کد خبر: ۵۹۰۲۱۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۲۶
نیم ساعت به غروب مانده از دروازه ناصری وارد شهر شده، میرزا فتحعلیخان صاحبدیوان که حاکم عربستان بود از آنجا رفته بود فارس تازه آمده بود؛ دیده شد. من با کالسکه داخل شدم. رفتم شمسالعماره. معیرالممالک آنجا بود. در شمسالعماره قدری آنجا گشته، حاجبالدوله بود./ رفتیم اندرون. زنهای شهری آمدند. الحمدالله زنها [و] بچهها همه خوب بودند. شکر خدا را کرده، شام خورده بعد خوابیدیم. زیاده چه عرض کنم.
کد خبر: ۵۸۸۴۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۱۶
قدری برف بارید. شب بعد از شام قُرُق شد. ادیبالملک، حاجی میرزا علی، میرزا علیخان [و] افشاربیک بودند. اشعار کتاب ملکصوری را خواندم. بعد از آن خوابیدم. محمدرحیمخان و کلبحسینخان آمدند، زیاد صحبت شد. میرشکار هم بود. در کوکداغ تفنگ انداخته بودند، نتوانسته بودند چیزی بزنند. شب خوابیدم.
کد خبر: ۵۸۸۲۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۱۵
سه ساعت به غروب مانده وارد منزل شدیم. حکیم [و] یحییخان آمدند. در تختهسیاه لغت نوشتم. بعد حکیم روزنامه خواند. عینالملک آمد، با طیقون یک کبک گرفته بود. امینالملک آمد، روزنامهجات تلغرافی شهر را آورده بود. آنجا نوشته بودند در قزوین تازه ناخوشی وبا پیدا شده است. به عینالملک گفتم برای تحقیق آدم بفرستد به شهر، از تلغراف سوال کنند.
کد خبر: ۵۸۸۰۲۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۱۴
سیاچی آمد گفت: «قوچ زخمی دیروزی را آوردند.» بسیار ذوق کردم. رحمتالله، ملا حسن دونایی، برادر ابراهیمبیک، [و] آدم دیگرِ میرشکار قوچ را آوردند. سرش را هم نبریده بودند. دیشب حرام شده بوده است. رحمتالله گفت: «در ماهورهای دستِ راستِ قنات باغکموش ردِ دیشب را بردم دیدم در دره مرده است، آوردم.» قوچ بزرگ هشتساله سینهسیاهی بود. انعام دادم.
کد خبر: ۵۸۷۸۵۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۱۳
گلوله انداختم به قوچ بزرگی خورد، اما نیفتاد. دررفتند. میرشکار و غیره رفتند عقب زخمی. ما هم عرق کرده و خسته برگشتیم رو به منزل. سوارهها گفتند محمدرحیمخان دلش درد میکرد رفت منزل. از دره میانه دو کوکداغ آمدیم. یک قوچی از طرف چپ آمد گذشت به کوه راست. تاختم، از دور چهارپاره انداختم نخورد. بعد آمدیم... قلیانی کشیده، وقت تنگ بود. راندیم طرف منزل. وقت اذان منزل رسیدیم. بسیار بسیار بسیار خسته، مانده، قضای نماز ظهر و عصر را نشسته کردم. بعد از شام قُرُق شد. میرشکار آمد گفت: «رد زخمی را بردیم، زخمش کاری بود، شب شد آمدیم.»
کد خبر: ۵۸۷۶۹۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۱۲
از غروب الی چهار ساعت از شب رفته با امینالملک، یحییخان و غیره نشستیم خیلی کاغذها خواندیم، احکامها از هرجور نوشتم، جواب عرایض شهریها و غیره و غیره. شام را هم مردانه خوردم، خوابیدم. چهار عدد زیرقهوهخوری طلا فیروزه پیشکشی مویدالدوله را بالای کوه لاتاری زدم [قرعهکشی کردم - انتخاب]؛ یکی به اسم شمسالدوله، یکی زهراسلطان، یکی نوشآفرین، یکی زعفرانباجی درآمد. سایرین مهموم و مغموم شدند.
کد خبر: ۵۸۷۴۴۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۱۰
رفتم حمام؛ زنها دور حمام آمدند. پلنگ را آوردند توی حیاط. پلنگ یک ساله بود. جمیع ناخنهای پلنگ را زنها کندند. در سر این پلنگ نزاع است. رحمتاللهخان میگوید از غلامهای زرینکمر در کوه قرهقاج زده بودند، میآوردند؛ آدمهای میرشکار ریختند او را زدهاند از دست او گرفتهاند. تفنگچی در سیاسنگ زده، از ترس مواخذه به غلام زرینکمر فروخته است.
کد خبر: ۵۸۷۲۳۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۱۰
بعد از ناهار تخته بازی شد. پنچاه تومان اشرفی به ملک منصور دادم با عینالملک بازی کرد. ملکآرا، نصرتالدوله، میرآخور، نوری، همه بودند. همه پولها را به عینالملک باخت؛ به علاوه از خودش هم باخت. آخر پولهای خودش را به خودش پس دادیم.
کد خبر: ۵۸۶۸۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۰۸
شب بعد از شام قُرُق شد. خوانندهها آمدند. حاجی حکیم، آقاعلی، خاکی اصفهانی خواننده با فتحعلیخان سنتورچی اصفهانی بسیار خوب سنتور میزد. خوب هم میخواند خاکی. زیاد نشستیم. بعد خوابیدیم.
کد خبر: ۵۸۶۶۶۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۰۷
توضیحِ عکس تاریخی قاتلِ شاه شهید، از زبانِ خودش؛
مردی که در عکس به تصویر آمده، تصویری از خود مرگ است/ من مردی مذهبی هستم، نظمیهچی که حلقههای پیچیده به همِ زنجیر بر روی سینهام را نگه میدارد، همان کسی است که قیمومیت نظم حاکم و تعالی خللناپذیر رعایت قانون را بر عهده دارد. تفنگ او با هیکل و کلاه کجنهادهاش همخوانی ندارد، او حتی با نگاهی پدرانه مرا مینگرد. هیچ کینهای از او به دل ندارم و نه حتی از کسانی که مرا به ضربات چوب انداختند، تمسخرم کردند و حقوق اجتماعیام را سلب کردند.
کد خبر: ۵۸۶۶۶۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۰۶
خسته و مانده از سیلاب بزرگ برگشتم. آخر سیلاب، در سرخیها افتادیم. چای خوردیم، انار خوردیم. به غروب چیزی نمانده بود؛ نماز سختی کردم، بسیار با زحمت. شوهری آنجا بود، خرش گریخته بود رفته بود منزل. ترک مردم سوار شده بود. قصیده ذوقی حاجی مطلبخان را تماما خواند.
کد خبر: ۵۸۶۶۱۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۰۵
در منزل نماز کردم. حکیم آمد قدری روزنامه خواند. محمدعلیخان و غلامعلیخان از شهر آمده بودند. بعد از نماز رفتم مهتابی. شکار را سیاچی، محمدعلیخان و حسینخان بردند کوه بالای عمارت ول کردند رفت. تکه چر بود. شب بعد از شام قُرُق شد. کاغذهای صندوق ملاحظه شد. به نورمحمدخان داده شد. حاجی میرزاعلی از شهر آمده بود. محمدعلیخان خیلی خندید به علیرضاخان. محقق کتاب روزنامههای خیلی قدیم مرا میخواند که به طور مرقع چسباندهام. دبیرالملک آمده است.
کد خبر: ۵۸۶۴۵۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۰۵
شخص پیری کَپَنَکپوش با دو خر کوچک سیاه، بیچاره خسته، مانده، به زحمت و تعب زیاد خرها را هیزم زیاد زیادی بار کرده، رو به شهر میرفت - هداوند بود – مردکه را خواستم آمد، یک تومان پولش دادم. بعد دلم به خرها بسیار سوخت. یک تومان هم دادم هیزمها را خریدم، از روی خرها زمین انداختم. خرها آسوده و آزاد شدند، اما بسیار خسته بودند. به پیرمرد پلو هم دادیم. بعد خیال کردم که میرویم، مردکه دوباره هیزمها را بار خر کرده، به شهر خواهد برد. دادم آتش زدند.
کد خبر: ۵۸۶۲۵۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۰۳
کار زیادی داشتم... روز به کار گذشت. هوا باد میآید، ابر و آفتاب است. شب را بعد از شام بیرون رفتم. یحییخان [و] میرزا علینقی بودند. قدری فرانسه خوانده شد و نوشته شد.
کد خبر: ۵۸۶۰۶۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۹/۰۲